این پست تقدیم می‌شود در درجه اول به همه مادران و در درجه بعدی به همه کسانی که هنوز چشم‌هایشان می‌بیند و قلبشان برای دیگران می‌تپد و علیرغم تکاپو در هزارتوی زمانه، هنوز بارقه‌های انسان بودن را بروز می‌دهند. مانند گلی در صحرا.

نویسنده: دایان بیرنبومر

کامپیوتر نشان می‌داد که بیمار زنی 88 ساله است که با شکایت از خستگی به اورژانس آمده! به‌عنوان یک پزشک اورژانس، می‌دانستم که خستگی در سالمندان می‌تواند نشانه‌ای از بیماری‌های متعددی باشد—حمله قلبی، افسردگی، سرطان یا حتی یک عفونت پنهان.

اما دلیل واقعی حضور او در اورژانس چیزی نبود که حتی حدس بزنم.

او زنی کوچک‌اندام بود که دقیقاً در وسط برانکارد نشسته بود. کفش‌های سفید تنیس او زیر صندلی قرار داشتند، با جوراب‌هایی که به‌دقت به سمت کفش‌ها تا شده بودند. یک ژاکت زرد رنگ با دقت روی پیراهن قهوه‌ای تاشده‌اش قرار داشت.

او لباس بیمارستانی را مانند یک کت پوشیده بود و دست چروکیده‌اش آن را روی سینه‌اش محکم گرفته بود. صلیب طلایی کوچکی روی زنجیری نازک در گودی گردنش دیده می‌شد و گردن بند با تصویر مریم مقدس هم دور گردنش آویزان بود.

با لبخندی گرم سلام کردم و به اسپانیایی گفتم:
«سلام. من دکتر بیرنبومر هستم. اسم شما چیست؟»

او با لبخندی روشن پاسخ داد:
«سلام دکتر. من ماریا هستم.»

چشمانش برق می‌زدند و حالتی از کنجکاوی داشت که نشان می‌داد زندگی برایش هنوز معنی‌دار است. معاینه‌اش هیچ مشکلی را نشان نمی‌داد—ریه‌های صاف، قلبی قوی و سالم، شکمی نرم و بدون حساسیت. به نظر می‌رسید که هیچ علامتی از بیماری ندارد.

اما چرا اینجا بود؟ این سؤال همچنان در ذهنم می‌چرخید.


راز حضور ماریا در اورژانس

برای یافتن پاسخ، به سراغ خانواده‌اش در سالن انتظار رفتم. چهره‌هایشان شبیه ماریا بود اما چشمانشان قرمز و متورم از گریه.

در اتاق خانواده نشستیم. مادر بزرگ ماریا را آورده بودند اما چرا؟

نوه نوجوان خانواده با چشمانی اشک‌آلود گفت:
«پسرعمه‌ام تیر خورده و پلیس این خبر را به مادرم رساند.»

خبر تلخ را شنیدم، اما هنوز دلیل حضور ماریا را نمی‌دانستم. بعد پسر ادامه داد:

«پسرعمه‌ام عزیزدردانه ماریا بود. همه می‌دانند. ما می‌ترسیدیم که وقتی خبر را بشنود، سکته کند یا قلبش بگیرد. نمی‌خواستیم ما به او بگوییم. می‌خواستیم اینجا باشد، جایی که اگر اتفاقی افتاد، بتوانیم کمک بگیریم.»

حقیقت تلخ آشکار شد.


واکنشی متفاوت از انتظار

اولین احساسم؟ ناراحتی. در یک اورژانس شلوغ، 15 دقیقه باارزش را صرف بیماری کرده بودم که هیچ مشکل پزشکی نداشت. اما وقتی بیشتر گوش دادم، ترس و نگرانی خانواده برای ماریا را درک کردم.

آن‌ها به کسی نیاز داشتند که این بار احساسی سنگین را به دوش بکشد. به‌عنوان پزشکی که تجربه مرگ عزیزان را داشت، به یاد آوردم که چطور حمایت خانواده‌ام مرا در تاریک‌ترین لحظات زندگی نگه داشت.


حمایت و نه فقط درمان

به آن‌ها گفتم که در کنارشــان هستم. گفتم ماریا در سلامت و امنیت است و اگر چیزی پیش آمد، آنجا خواهم بود. اما این خبر باید از طرف خودشان به ماریا گفته می‌شد.

وقتی به اتاق ماریا برگشتیم، لبخندش با دیدن چهره‌های غمگین خانواده محو شد. آن‌ها کنار تختش نشستند و با صدایی آرام حقیقت را گفتند.

ماریا گوش داد. چهره‌اش در چند ثانیه دهه‌ها پیر شد. قامتش کمی افتاد. اما بعد، دست‌های لرزانش را به سمت خانواده دراز کرد. آن‌ها دست‌هایش را گرفتند و حلقه‌ای خمایت‌آمیز تشکیل دادند.


یادآوری دلیل انتخاب پزشکی

در آن لحظه، من به روزهایی فکر کردم که تصمیم گرفتم پزشک شوم. به زمانی که با اشتیاق یاد گرفتم چطور جان انسان‌ها را نجات دهم و با دردهایشان کنار بیایم.

اما همچنین به روزهایی فکر کردم که سیستم بیمار مراقبت‌های بهداشتی باعث شد احساس خستگی کنم. بیمارانی که ساعت‌ها انتظار می‌کشیدند، کمبود منابع و فشار برای بالا بردن آمار و بهره‌وری، همه مرا از اصل کارم دور کرده بودند.

ماریا و خانواده‌اش مرا به یاد هدف اصلی‌ام آوردند—اینکه پزشکی فقط درمان بیماری‌ها نیست، بلکه حمایت از انسان‌ها در لحظات سخت زندگی است.


پایان یک ملاقات تأثیرگذار

یک ساعت بعد، ماریا درخواست کرد به خانه برود. او لباس‌هایش را پوشید، وسایلش را جمع کرد و آماده رفتن شد. وقتی او و خانواده‌اش را بدرقه می‌کردم، می‌دانستم این دیدار نه‌تنها به آن‌ها آرامش داده بود، بلکه به من هم یادآوری کرد که چرا این مسیر را انتخاب کردم.

تذکر: غکس اول پست زینتی است. اما عکس داخل پست متعلق به پزشکی است که این پست را نوشته است.


  این نوشته‌ها را هم بخوانید ​

source

توسط salamathyper.ir