دههی ۱۹۷۰، در شهرهای کوچک و بیسر و صدای ایالت کالیفرنیا، آرامشی ظاهری جریان داشت. محلهها امن به نظر میرسیدند، درها شبها قفل نمیشدند، و مردم هنوز به هم اعتماد داشتند. خانوادهها شام را در کنار یکدیگر میخوردند و کودکانشان را با خیالی آسوده در حیاط خانهها رها میکردند. اما در دل همین فضا، نیرویی تاریک و نامرئی شروع به شکلگیری کرده بود، کسی که بیصدا قدم برمیداشت، سایهوار در تاریکی میلغزید، و بهمرور به کابوسی بدل شد که زندگی صدها نفر را در هم شکست.
ماجرا از ویسالیا (Visalia) شروع شد، شهری نهچندان بزرگ در بخش مرکزی کالیفرنیا. سال ۱۹۷۴، در این شهر موجی از دزدیهای خانگی آغاز شد که در ظاهر چندان قابلتوجه نبودند. سارق، اشیای کمارزش را میدزدید؛ جواهرات ارزانقیمت، لباسهای زیر زنانه، عکسهای خانوادگی. چیزهایی که یک دزد حرفهای وقتش را برایشان تلف نمیکند. چیزی در این رفتارها عجیب بود؛ وسواس، دقت، و عجیبتر از همه، اثری از خشونت در ظاهر وجود نداشت. اما پلیس بهزودی فهمید با چیزی بسیار پیچیدهتر از یک دزد محلی طرف است.
در شبهای آرام، این مرد – که بعدها به «ویسالیا رانسکر» (Visalia Ransacker) شهرت یافت – بیهیچ ردپایی به خانهها نفوذ میکرد. درها قفل نبودند. مردم سادگی میکردند. رانسکر، پیش از ورود، خانه را زیر نظر میگرفت، مسیرهای فرار را میسنجید، برنامهریزی میکرد. او اغلب ساعتها در خانه میماند، وسایل را جابجا میکرد، و آثار روانی ماندگاری بر قربانیان میگذاشت؛ بدون آنکه حتی دیده شود.
تا اینکه در سپتامبر ۱۹۷۵، کابوس شکل واقعیتری به خود گرفت. کلود اسنلینگ (Claude Snelling)، استاد محترم کالج، نیمهشب صدای عجیبی از حیاط شنید. از پنجره دید مردی تلاش دارد دختر نوجوانش را از خانه برباید. با سرعت از پلهها پایین آمد، در را باز کرد و بدون آنکه به خطر فکر کند، به سوی مهاجم دوید. اما آن مرد، منتظر چنین چیزی بود. یک شلیک، شاید هم دو شلیک – گلولهای به سینه اسنلینگ نشست. او درجا کشته شد. قاتل از صحنه گریخت. و همان شب، ویسالیا بخشی از معصومیتش را برای همیشه از دست داد.
قتل اسنلینگ، توجه مطبوعات و نیروی پلیس را جلب کرد. آنچه پیش از این صرفاً مجموعهای از دزدیهای عجیب به نظر میرسید، ناگهان به تهدیدی مرگبار بدل شد. پلیس نیروهای بیشتری بسیج کرد، نظارت شبانهروزی در برخی محلهها افزایش یافت، و کارآگاهان ویژهای به پرونده اضافه شدند. اما قاتل همچنان جلوتر از آنها حرکت میکرد. در یکی از شجاعانهترین تلاشها برای دستگیریاش، پلیسی مخفی در خانهای کمین کرد. رانسکر وارد شد. تقابل رو در رو اتفاق افتاد. پلیس شلیک کرد. اما تنها کولهپشتی مهاجم زمین افتاد. او مثل سایهای در تاریکی ناپدید شد. درون کوله، طناب، دستکش، و چسب پیدا شد. ابزار یک شکارچی، نه یک دزد ساده.
پس از این اتفاق، ویسالیا رانسکر برای مدتی ناپدید شد. پلیس گمان کرد یا کشته شده، یا دستگیر. اما نه. او فقط نقشهای بزرگتر در سر داشت. رفت، اما فراموش نکرد. و آنچه در شهر بعدی رخ داد، ترسناکتر، هوشمندانهتر، و بهمراتب مرگبارتر بود.
متجاوز ناحیه شرقی
دو سال بعد از قتل کلود اسنلینگ، سکوتی سنگین بر ویسالیا سایه انداخت. همه فکر میکردند آن مهاجم مرموز یا کشته شده یا به نحوی حذف شده از صحنه. اما حقیقت این بود که او داشت نقشهای تازه و بزرگتر میکشید. حالا دیگر فقط به دنبال ترس انداختن در دل خانوادهها نبود. او میخواست تسلط پیدا کند، وحشت را نهادینه کند، و از این حس قدرت، لذت ببرد. وقتی دوباره ظاهر شد، این بار در حومه ساکرامنتو، چهرهاش مخوفتر و حسابشدهتر از قبل بود. دیگر با دزدی یا مزاحمت ساده کاری نداشت. حالا تبدیل شده بود به متجاوزی سریالی.
نخستین حملهها در سال ۱۹۷۶ اتفاق افتاد. در محلههای نسبتاً مرفه حومهی شهر، خانوادهها گزارش دادند که مردی ناشناس شبانه به خانهشان نفوذ کرده و به زنان تجاوز کرده، در حالی که مردان خانواده را با طناب بسته و تهدید کرده بود. نکتهای که همه را شوکه کرد، نحوهی ورود و رفتار مهاجم بود. او بهندرت اثری به جا میگذاشت، بدون صدا قفلها را باز میکرد، چراغها را خاموش میکرد، قربانیان را غافلگیر میکرد. اغلب چند روز قبل از حمله، اطراف خانه قربانی را زیر نظر میگرفت، مسیرها را بررسی میکرد، حتی گاهی تلفن خانهها را قطع میکرد یا اشیایی را جابجا میکرد تا مطمئن شود کسی متوجه حضورش نمیشود.
رفتار مهاجم به طرز ترسناکی با الگوهای پلیسی آشنا بود. قربانیان بعدتر گفتند او در طول حملهها آرام و بیاحساس حرف میزد، صدایش را تغییر میداد، و کوچکترین خطایی از قربانی را با تهدیدهای سنگین پاسخ میداد. حتی بعضی وقتها ساعتها در خانه میماند، غذا میخورد، استراحت میکرد، با قربانیان صحبت میکرد و بعد از انجام جنایت، بیسر و صدا میرفت. او خانه را مثل میدان بازی خودش میدید و افراد داخل خانه را مثل عروسکهایی که باید از آنها قدرت بگیرد.
پلیس ناحیه شرق ساکرامنتو با هراس روبهرو شد. مردم از خانههایشان میگریختند، محلهها شبها خالی میشدند، و فروشگاههای امنیتی رونق گرفتند. زنان تنها، خانوادههای با فرزندان کوچک، و حتی زوجهای میانسال دیگر احساس امنیت نمیکردند. پلیس گشتهای شبانه را افزایش داد، هشدارهایی در روزنامهها و رادیوها منتشر کرد، و حتی برنامههایی برای آموزش خوددفاعی ترتیب داد. اما هیچچیز مؤثر واقع نشد. مهاجم همیشه یک قدم جلوتر بود.
تعداد حملهها طی ماهها افزایش یافت. تا پایان سال ۱۹۷۷، بیش از ۳۰ مورد تجاوز ثبت شد که به مهاجم ناحیه شرقی نسبت داده میشد. پلیس چند مظنون را بازجویی کرد، دهها هزار دلار هزینه کرد، و حتی تحلیلهای روانشناسی از رفتار مهاجم تهیه کرد. اما باز هم هیچچیز مشخص نشد. مردم حالا دیگر اسم “متجاوز ناحیه شرقی” را با ترس و تنفر به زبان میآوردند. او به نمادی از ناتوانی سیستم امنیتی بدل شده بود.
در برخی حملهها، قربانیان موفق شدند صدایی ضبط کنند، یا توصیف دقیقی ارائه دهند. اما مهاجم هم باهوشتر میشد. ردپایی باقی نمیگذاشت، دستکش میپوشید، گاهی ماسک میزد، و تمام وقت با وسواس همهچیز را کنترل میکرد. در یک مورد، گفته شد که او در حین حمله، اسم قربانی را با صدای نجواگونه صدا زد – نشانهای که احتمالاً از طریق زیرنظر گرفتن روزمرهاش به دست آورده بود. این حجم از پیشبینی، کنترل، و خشونت برنامهریزیشده، افسران پلیس را به لرزه میانداخت. با هر حملهی جدید، گویی مهاجم میخواست به آنها بگوید: من همهجا هستم، هر لحظه میتونم باشم، و شما هیچکاری نمیتونید بکنید.
اما چیزی درون او داشت تغییر میکرد. دیگر رضایتش تنها از ترس نبود. او به خشونت بیشتری نیاز داشت. و وقتی پلیس در اوج ناتوانی بود، مهاجم ناگهان ناپدید شد. ساکرامنتو نفس راحتی کشید، اما نمیدانست که این فقط سکوت قبل از طوفان بود…
سکوت مرگ در جنوب
زمستان سال ۱۹۷۹، درست زمانی که پلیس شمال کالیفرنیا هنوز داشت گرد و غبار شکست در پروندهی متجاوز ناحیه شرقی را از لباسش میتکاند، قتلهایی بیرحمانه در صدها کیلومتر آنسوتر آغاز شد. نخستین قربانیان، یک زوج جوان بودند: برایان و کتی ماگیویر (Brian & Katie Maggiore). آنها درست بیرون از خانهشان در رانچو کوردُووا (Rancho Cordova) مورد حمله قرار گرفتند. صدای چند گلوله، ساکنان محل را از خواب پراند. وقتی پلیس رسید، هر دو جسد را کنار پیادهرو یافت. مرد با گلولهای به سرش کشته شده بود، زن چند متر آنطرفتر، در حال فرار به قتل رسیده بود. هیچگونه سرقتی انجام نشده بود. انگار تنها هدف، کشتن بود. ساده، سریع، و بیاحساس.
در آغاز، این قتلها ارتباط مستقیمی با تجاوزهای قبلی نداشتند. اما بهتدریج، شباهتها نمایان شد. حضور طناب، بریدگیهایی با ابزار تیز، نشانههایی از ورود بیاجازه. و البته، شباهت موقعیت قربانیان: خانههایی در مناطق نیمهروستایی، پنجرههایی بدون حفاظ، و زوجهایی که تصور نمیکردند هدف کسی باشند. وقتی الگوی جنایتها در شهرهای دیگری مثل گوِلِتا (Goleta)، ارواین (Irvine) و دانا پوینت (Dana Point) هم تکرار شد، یک چیز مسلم شد: آن کسی که شمال را در وحشت فرو برده بود، حالا به جنوب آمده.
اما تغییر اصلی نه در موقعیت جغرافیایی، بلکه در ذهن مهاجم اتفاق افتاده بود. دیگر فقط تجاوز در دستور کار نبود. حالا قتل، بخش اصلی نقشهاش بود. قاتل ابتدا به خانه نفوذ میکرد، قربانیان را تهدید، تحقیر و آزار میداد، و سپس به طرز بیرحمانهای آنها را میکشت. گاهی با اسلحه، گاهی با چاقو. گاهی هم قربانی را با ابزار خانگی خفه میکرد. همهچیز با آرامش و دقت انجام میشد، انگار یک عمل هنری تاریک در جریان بود. و بعد از جنایت، قاتل بیصدا ناپدید میشد. نه ردپایی، نه سرنخی، نه اثری از عجله. صحنههایی مثل نمایش خونآلودی از یک ذهن بیمار اما دقیق.
پلیس جنوب کالیفرنیا گیج شده بود. قربانیان هیچارتباطی با یکدیگر نداشتند. بعضیها سالخورده بودند، بعضی دیگر تازهعروس و داماد. اما الگوی روانی مهاجم، حالا دیگر واضحتر میشد: او عاشق قدرت بود. عاشق اینکه در خانه کسی باشد، حاکم آن فضا باشد، قربانی را مطیع مطلق کند، و سپس آن قدرت را با قتل تثبیت کند. قربانیان معمولاً با طناب یا روبان بسته میشدند. صدای نفسهایشان، لرزش بدنهایشان، شاید چیزی بود که قاتل میخواست بچشد. هیچکدام از قتلها سرقت نداشتند. گویی مرگ خودِ هدف بود، نه وسیله.
در برخی موارد، مهاجم وسایلی از خانه برمیداشت. اما نه چیزهای باارزش. یادداشتها، تکههای لباس، عکسهای خانوادگی. چیزهایی که بیشتر شبیه تروفی یا یادگاری جنایت بودند. در یکی از عجیبترین صحنهها، قاتل بعد از کشتن زوجی جوان، در یخچال را باز کرده، غذا خورده، و ساعتها در خانه مانده بود. مثل اینکه خانه، تبدیل شده بود به قلعهای خصوصی برای اجرای نمایش جنونش. تا وقتی که خودش خواست، همانجا ماند، و بعد محو شد.
رسانهها او را «Original Night Stalker» مینامیدند. شبگردی بیصدا که مثل اشباح وارد خانهها میشد و آنها را با بوی خون و ترس ترک میکرد. مردم دیگر نهفقط شبها، که روزها هم احساس امنیت نداشتند. حتی بعضی خانوادهها خانهشان را ترک کردند. شهرها وارد حالت نیمهنظامی شدند. پنجرهها با میلههای آهنی پوشانده شد. سگها و دوربینها همهجا دیده میشدند. اما قاتل بیرحم باز هم ضربه میزد. و هر بار با دقت بیشتر.
با وجود تمام تلاشها، قاتل بدون هیچ سرنخی فرار میکرد. نه اثر انگشتی، نه شاهدی، نه پیوندی منطقی میان قربانیان. چیزی جز ترس، بیاعتمادی، و ناامیدی برای جامعه باقی نگذاشت. در طول سالهای ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۶، او حداقل ۱۰ قتل دیگر انجام داد. بعضیها میگویند عدد واقعی بیشتر است. اما در سال ۱۹۸۶، درست بعد از قتل یک دختر ۱۸ ساله به نام جَنیس کرِمپ (Janelle Cruz)، ناگهان همهچیز متوقف شد. هیچ حملهی مشابهی دیگر گزارش نشد. قاتل ناپدید شد. نه بازداشت، نه مرگ. فقط سکوت…
اما اگر فکر کنیم همهچیز تمام شده بود، اشتباه میکنیم. او هنوز زنده بود، فقط از سایهها کنار رفته بود. این فقط خواب زمستانی یک شکارچی بود.
شکار از مسیر DNA
سالها گذشت. مردم کالیفرنیا تلاش کردند خاطرهی وحشتبار «متجاوز ناحیه شرقی» و «قاتل شبانهی اصلی» را از ذهنشان پاک کنند. خانههایی که زمانی صحنهی جنایت بودند، فروخته شدند. خیابانهایی که با ترس قدم در آن گذاشته میشد، حالا پر از کودکان و خانوادههای جدید شده بود. اما بازماندگان هیچوقت فراموش نکردند. آنهایی که زنده مانده بودند، با خاطرهی شبهای تاریک و نگاه تهدیدآمیز مردی نقابدار زندگی میکردند. هر صدای پایی در شب، هر صدای برخورد پنجرهای در باد، میتوانست ذهنشان را به همان لحظهی وحشتبار بازگرداند. و با همهی اینها، قاتل هنوز آزاد بود. بدون هویت، بدون چهره، و بدتر از همه: بدون پاسخگویی.
در دهه ۹۰، پیشرفتهایی در زمینهی پزشکی قانونی صورت گرفت. DNA حالا به ابزار اصلی حل پروندههای پیچیده تبدیل شده بود. محققان نمونههایی از صحنههای جنایت قدیمی را نگهداری کرده بودند، به امید روزی که علم بتواند آنها را به سخن وادارد. با شروع قرن بیستویکم، تحلیل DNA جهشی عظیم کرد. و درست همینجا بود که داستان وارد مرحلهای تازه شد. پلیس تصمیم گرفت به پروندهای که حالا دیگر به افسانهای سیاه شبیه بود، یک بار دیگر بازگردد. نمونههای بافت، ترشحات، و رشتههای مو از جنایات قدیمی استخراج و وارد سیستمهای جدید شدند.
ابتدا، امیدی به نتیجه نبود. بانکهای اطلاعاتی موجود فقط شامل DNA مجرمان ثبتشده بود و قاتل هم هیچوقت دستگیر نشده بود. اما در سال ۲۰۱۷، محققان جنایی ایدهای انقلابی مطرح کردند: اگر خود قاتل در بانک اطلاعاتی نباشد، شاید خویشاوندی از او باشد. یک پسرعمو، یک خواهرزاده، حتی نوهی دایی. به همین خاطر، پلیس تصمیم گرفت نمونهی DNA قاتل را در بانکهای ژنتیکی عمومی وارد کند. سایتهایی مثل GEDmatch، جایی که میلیونها نفر برای یافتن نیاکان و تبار خانوادگی خود اطلاعات ژنتیکیشان را آپلود کرده بودند، حالا به ابزاری برای شکار قاتلی تبدیل شد که دههها از چنگ عدالت گریخته بود.
و نتیجه، شگفتانگیز بود. در کمتر از چند هفته، الگوریتمهای ژنتیکی موفق شدند ردهایی از یک خانوادهی خاص را شناسایی کنند. تحقیقات بیشتر، بررسی شجرهنامه، و تطابق زمان و مکانها، دایره را تنگتر کرد. در نهایت، نامی بر سر زبانها افتاد: جوزف جیمز دیانجلو (Joseph James DeAngelo). مردی ۷۲ ساله، بازنشسته، ساکن منطقهای آرام، پدر و پدربزرگی مهربان به نظر میرسید. اما گذشتهی او چیز دیگری میگفت. دیانجلو، یک افسر پلیس سابق بود؛ کسی که به روشهای بازجویی، تحقیق و فرار از ردگیری کاملاً مسلط بود.
پلیس بدون اعلام رسمی، او را زیر نظر گرفت. روزها تعقیبش کردند، رفتوآمدهایش را ثبت کردند، و در فرصتی مناسب، فنجانی که او پس از نوشیدن در سطل زباله انداخته بود، بهدقت برداشته شد. روی لبهی فنجان، DNA باقی مانده بود. آن را با نمونههای جنایتها مقایسه کردند. و پاسخ، مثل آذرخشی در دل تاریکی بود: تطابق کامل. قاتل گلدن استیت شناسایی شده بود.
در آوریل ۲۰۱۸، جوزف دیانجلو در سکوت بازداشت شد. همسایگانش شوکه شدند. مردی که همیشه مودب، مرتب، و ساکت به نظر میرسید، حالا با دستبند از خانهاش بیرون برده میشد. وقتی خبر دستگیری او منتشر شد، موجی از احساسات در سراسر ایالت پخش شد. قربانیانی که زنده مانده بودند، گریه کردند. خانوادههایی که عزیزانشان را از دست داده بودند، برای نخستین بار حس کردند شاید عدالت بالاخره برقرار شده.
در سال ۲۰۲۰، پس از مذاکراتی گسترده، دیانجلو پذیرفت به ۱۳ فقره قتل و بیش از ۵۰ تجاوز اعتراف کند. در دادگاهی پرتنش، قربانیان یکییکی ایستادند و داستانهایشان را با صدایی لرزان و پر از خشم گفتند. آنها دیگر نمیترسیدند. او حالا یک مرد پیر بود. نشسته روی صندلی چرخدار، آرام، بیحرکت، بدون نشانهای از هیولایی که زمانی سایهی ترس بر خانهها میانداخت.
اما واقعیت این بود که این هیولا همیشه با آنها بود؛ با زخمهایی که سالها خونریزی نکردند اما زندگی را بلعیدند. وقتی قاضی رأی به حبس ابد بدون امکان آزادی مشروط داد، صدای آهی بلند در سالن پیچید. نه برای بخشش، نه برای فراموشی؛ برای پایانِ یک انتظار طولانی.
جوزف جیمز دیانجلو حالا در زندان است، پشت میلههایی که روزی شاید بهخاطر شغلش آنها را نماد نظم میدانست. اما بیرون از آن دیوارها، نسلهایی هستند که هنوز شبها در را دوبار قفل میکنند، پنجرهها را میبندند، و گاهی در دل شب، با صدای خشخش برگها یا صدای خفیف باد، دچار اضطراب میشوند. چون قاتل گلدن استیت، فقط یک مجرم نبود؛ او نمادی از ترس و ناتوانی سیستم بود. و حتی اگر دستگیر شده، خاطرهاش هنوز آزادانه در تاریکی قدم میزند.
منبع: پادکست Casefile True Crime
source