در جهان پسا آخرالزمانی سریال آخرین بازمانده ما The Last Of Us که قوانین اخلاقی و نظم اجتماعی فروپاشیده، مرگ دیگر اتفاقی نیست؛ تصمیم است. قسمت دوم فصل دوم سریال «آخرین بازماندهٔ ما» با نام (Through The Valley) نهتنها داستانی پُر از خشونت و هیجان ارائه میدهد، بلکه شکلی از تراژدی یونانی را با روایتی تلخ در بطن خود میپروراند. در این قسمت، تپش قلبِ ما همزمان با تپش قلب شخصیتها بالا میرود؛ لحظهبهلحظه پرتنشتر، و البته ویرانگرتر.
از همان آغاز، نشانههایی هست که این قسمت قرار نیست بهراحتی از ذهن بیننده پاک شود. طوفانی در راه است، نه فقط از دل آسمان خاکستری، بلکه درون روان شخصیتهایی که درگیر پیچوخمهای سرنوشت شدهاند. اَبی (Abby – کیتلین دیوِر Kaitlyn Dever) بههمراه گروهش شامل اووِن (Owen)، نورا (Nora)، مِل (Mel) و مَنّی (Manny)، در کلبهای نزدیک جکسون (Jackson) پناه گرفتهاند. شهری که با آنچه شبانه بهنظر میرسید کوچک و بیدفاع، اکنون در روشنایی صبح چون دژی مستحکم جلوه میکند.
در صحنهای آبی با لباس پُلار و صورت قرمز از سرما به نگهبانی میرود. پیش از آن، اوون سعی میکند از مأموریت انتقام منصرفش کند. اما سرنوشت، آنطور که در تراژدیهای کلاسیک آمده، راه خودش را میرود. و راهش را طوری میرود که اَبی در نهایت، تصادفی، با مردی روبهرو میشود که از ۱۳۸۰ کیلومتر آنسوتر برای کُشتن همین مرد آمده بود: جوئل.
وقتی داستان از دندهی چپ شروع میکند
در روایت کلاسیک، معمولاً شاهد هستیم که قهرمان اصلی در دل بحران قرار میگیرد، زنده میماند، و مسیر رشدی را طی میکند. اما اینجا با جسارت بیسابقهای این نظم درهم شکسته میشود. جوئل (Joel – پدرو پاسکال Pedro Pascal) که تا این لحظه قلب تپندهی این سریال بود، بهطرز بیرحمانهای از قصه حذف میشود. نه با شکوه، نه با گفتوگویی احساسی، بلکه با ضربات پُشتسرهم یک چوب گلف. این مرگ، مثل ضربهی هولناک اول نُت در یک قطعهٔ موسیقی محزون، ساختار احساسی سریال را از نو تنظیم میکند.
مهمتر این است که ما تماشاگران، مثل اِلی (Ellie – بلا رمزی Bella Ramsey)، تا آخرین لحظه امیدواریم که اتفاق دیگری بیفتد. که معجزهای بشود. که قصه همان مسیر امن معمول را برود. اما سریال به ما نشان میدهد که قصهای دربارهی مرگ، بقاء، و تصمیم است، نه احساسات سطحی. ما میدانستیم این اتفاق خواهد افتاد، چون در بازی هم اینچنین بود. اما دیدن این مرگ در نسخهٔ زنده، با صورت خونین و ناتوان جوئل، تجربهای فراتر از شوک است.
قهرمانانِ جایگزین؟ یا بازماندگان زخمخورده؟
در میان این آشوب، سریال شخصیتهای دیگری را به سطح میآورد. جسی (Jesse – یانگ مازینو Young Mazino) که گرمای انسانی دلنشینی به صحنهها میبخشد. و دینا (Dina – ایزابل مرسد Isabela Merced)، دختری با روحیهی مثبت و حسهمدلی بالا، که رابطهاش با الی از دوستی ساده به تعلیق عاطفی ظریفی میرسد. این دو، درکنار تامی (Tommy) و ماریا (Maria)، نقشی پررنگتر پیدا میکنند. بهویژه در سکانس نبرد عظیم جکسون، که یکی از چشمگیرترین اکشنهای سریال است.
اما آنچه این قسمت را فراتر از یک اکشن ساده قرار میدهد، تاملی درباره ماهیت انتقام. درباره اینکه اگر کسی عزیزت را بکُشد، و تو در پاسخ، او را بکُشی، چه چیزی عوض میشود؟ هیچ. فقط زنجیرهای از خشونت پُشتسر گذاشته میشود تا یکی دیگر ادامهاش دهد.
جهنم در جکسون | نبردی برای بقاء، اما نه برای نجات
در لحظههایی که تصور میکنی جهان رو به ثبات رفته، ناگهان همهچیز فرو میپاشد. جکسون، این شهر کوچک و امن که تا همین دیروز مثل بهشتِ پساآخرالزمانی مینمود، ناگهان با یورش مهیبی از سوی آلودهشدهها (Infected) روبهرو میشود. تصویری که پیشتر فقط در بازی دیده بودیم، حالا در نسخهی زنده با وسعتی سینمایی و دلهرهای بیوقفه اجرا میشود. از همان اولین قابها، این نبرد تداعیگر حماسههایی چون «هلمز دیپ» در ارباب حلقهها یا نبردهای «بازی تاجوتخت» است؛ اما با یک تفاوت کلیدی: اینجا قهرمانی در کار نیست. اینجا فقط بازماندگاناند، و بخت و سرنوشت.
شعلهور شدنِ واقعیت
از لحظهای که زنگ خطر در جکسون به صدا درمیآید، تا انفجار بشکههای سوخت و رویارویی با موجوداتی شبیه بِلُوتر (Bloater – جهشیافتهٔ عظیمالجثه)، هیچ لحظهای فرصت نفس کشیدن نمیدهد. اما آنچه این سکانس را از صرفاً یک اکشن تصویری فراتر میبرد، پژوهش سازندگان بر شیوهٔ روایت شخصیتها از طریق رفتار در بحران است.
تامی (Tommy – گابریل لونا Gabriel Luna) و ماریا (Maria – روتینا وسلی Rutina Wesley) برخلاف دیگران، بدون هیاهو و در عین خونسردی، دست به دفاعی جانانه میزنند. حتی وقتی ماریا در لحظهای شکننده زیر حمله قرار میگیرد، تامی با فداکاری، بلُوتر را از او دور میکند. این سکانس نه فقط اوج احساسات انسانی در دل خشونت است، بلکه تعریف دوبارهای از عشق در دنیایی بیرحم ارائه میدهد.
در لحظهای خاص، یکی از ساکنین زخمیشدهٔ شهر اسلحهاش را تحویل میدهد تا یارش او را بکشد. انگار با زخم، هویت خود را نیز واگذار میکند. اینجا، نجات دیگر معنا ندارد. اینجا فقط بقا معنی دارد.
لحظهای برای فکر، جایی برای سوگواری نیست
درحالیکه دوربین از پشت بام به میانهٔ شهر زوم میکند، همزمان با شلیکها و فریادها، در گوشهای دیگر، تراژدی اصلی در حال شکلگیریست. این همزمانی دو بحران – یکی بیرونی و یکی درونی – درخشانترین دستاورد این قسمت است. تحقیق در روایت سریال نشان میدهد که مرگ جوئل، نه در سکوت، بلکه زیر سایهای از آشوب و خون رقم میخورد.
دقیقاً همان لحظهای که ماریا با سگها جبهه را حفظ میکند و تامی با گلولههای آخرش سعی در دفاع دارد، جوئل در گوشهای از یک کلبه، با بدنی خونین و چشمانی نیمهباز، آخرین نفسهایش را میکشد. این تقارن، استعارهایست از دنیایی که در آن مرگها مهم نیستند، حتی اگر مرگِ یک «پدر» باشد.
صدایی که خاموش شد، دختری که شکسته شد
الی در حالی وارد کلبه میشود که هنوز نمیداند همهچیز تمام شده. با دیدن جوئل، فریادش در سکوت شب طنین میافکند. بلا رمزی (Bella Ramsey) در این صحنه شاهکار بازیگری خود را ارائه میدهد. لحظهای که فریاد میزند «نه!» گویی با خودش حرف میزند، گویی دارد با سرنوشت چانه میزند. چشمهایش هنوز پر از باور است، اما بدنش از هم پاشیده.
این صحنه، بهگونهای دیگر، تأملی بر مفهوم بیقدرتی در برابر مرگ است. جایی که حتی مقاومترین آدمها – حتی الی – تسلیم میشوند. او نه میتواند جلوی مرگ را بگیرد، نه حتی معنایش را بفهمد. فقط قول میدهد: «همهتون رو میکُشم.» اما این قول، بیشتر از آنکه نشانهای از قدرت باشد، سایهایست از تکرار خشونت.
اَبی و چهرهٔ انتقام | وقتی هیولا از آینه نگاه میکند
هیچچیز به اندازهٔ مرگ یک عزیز، ذهن انسان را درگیر پرسشهای اخلاقی نمیکند. اما وقتی این مرگ با خشونت، شکنجه و خونسردی آمیخته باشد، آنگاه انتقام هم دیگر ساده و بیگناه نیست. قسمت دوم فصل دوم سریال «آخرین بازماندهٔ ما» بهوضوح این پیچیدگی را در قالب شخصیت اَبی (Abby) نمایش میدهد. زنی جوان که پنج سال زندگیاش را وقف انتقام کرده، اما بهجای رستگاری، خود را در مسیری میبیند که از هر هیولایی خطرناکتر است.
بازسازی یک کاراکتر – از بازی تا سریال
در نسخهٔ بازی، ابی با فیزیکی تنومند و رفتاری خشن، با نوعی عظمت و ترس آمیخته بود. در سریال، اما کیتلین دیور (Kaitlyn Dever) نقش او را ایفا میکند؛ چهرهای بهظاهر ظریف اما با قلبی پر از آتش. برخی منتقدان، غیبت آن فیزیک کوهمانند را ضعف دانستهاند. اما حقیقت این است که پژوهش در روایت فصل دوم نشان میدهد که سازندگان تصمیم گرفتهاند خشونت ابی را نه از عضله، بلکه از ذهن و زخم روحیاش بیرون بکشند.
این انتخاب باعث میشود خشونت او در مقابل جوئل حتی سردتر و بیروحتر بهنظر برسد. در نسخهای که ما میبینیم، ابی دیگر فقط قاتل نیست؛ او محصول انتقام است، ساخته و پرداختهٔ خشم طولانیمدتی که حالا جسم شده.
فلشبک در رؤیا – شکستن آینهی گذشته
سکانس رؤیایی آغازین، از درخشانترین لحظات این قسمت است. دختری ۱۹ ساله وارد اتاق عمل میشود؛ آنهم درست لحظهای که مغز پدرش بر دیوار پاشیده است. اما پیش از اینکه وارد شود، نسخهای مسنتر از خودش در رؤیا ظاهر میشود و هشدار میدهد: «نرو!» این صحنه بهسادگی یک رویاست، اما در عمق خود تحقیقی روانشناختی بر دگرگونی یک انسان است.
اَبیِ نوجوان، معصوم است؛ اما اَبیِ امروز، آن معصومیت را دفن کرده و فقط خشم را به یاد دارد. این دوگانگی، باعث میشود بیننده نهتنها از او متنفر باشد، بلکه دچار تردید هم بشود. اگر کسی پدرش را به قتل رسانده باشد، حق دارد قاتل را بکشد؟ شاید. اما آیا حق دارد او را زجر دهد؟ آیا حق دارد دخترِ آن مرد را وادار کند تا مرگ پدر را ببیند؟ اینها سؤالهایی است که هیچ پاسخ روشنی ندارند، و سریال هم تلاش نمیکند پاسخی بدهد. فقط نشان میدهد.
مرگ با چاشنی رضایت
در صحنهای فراموشنشدنی، جوئل با زخم گلوله به زمین افتاده، و فقط یک جمله میگوید: «لطفاً فقط تمومش کن.» او نمیجنگد. نمیدود. التماس نمیکند. فقط میخواهد زودتر تمام شود. این سکوت، این پذیرش، نشاندهندهٔ مردیست که شاید هنوز معتقد است آنچه کرد، درست بود. اما درعینحال، میفهمد بهایش را هم باید بپردازد.
پژوهش روی انگیزههای شخصیت جوئل، نشان میدهد که شاید او از لحاظ اخلاقی دچار شک شده، اما از عملش پشیمان نیست. او اِلی را نجات داد، حتی اگر به بهای نابودی امید جهان باشد. اما این تصمیم، نه تنها خودش، که اکنون همهٔ اطرافیانش را هم قربانی میکند.
آیا اَبی قهرمان است؟ یا فقط دشمنِ قهرمان؟
سریال از همان ابتدا نشان میدهد که قرار نیست اَبی یک شخصیت منفی صرف باشد. حتی در آن سکانس تعقیبِ آلودهشدهها در برف، بیننده برای زندهماندن او دعا میکند. اما همین زنی که چند دقیقه پیش از مرگ نجات پیدا کرده بود، حالا بهراحتی، و با چهرهای سنگی، جوئل را شکنجه میدهد.
این دوگانگی، هستهٔ اخلاقی قسمت دوم را تشکیل میدهد. وقتی ما برای ابی دل میسوزانیم و چند دقیقه بعد از او متنفر میشویم، این یعنی سریال موفق شده تحقیقی اخلاقی را با ساختاری روایی تلفیق کند. این یعنی ما را مجبور کرده از خودمان بپرسیم: «در دنیایی که عدالت مفهومی ندارد، چه کسی واقعاً هیولاست؟»
اِلی، پَس از جوئل | جادهای بدون چراغ، اما با آتش انتقام
جهان سریال «آخرین بازماندهٔ ما» همیشه تاریک بود، اما تا این لحظه، در دل آن تاریکی، یک نقطهٔ نور وجود داشت: رابطهٔ پدر-دختری بین جوئل و الی. حالا آن نور خاموش شده و فقط خشم باقی مانده. قسمت دوم فصل دوم، پایان یک داستان نیست؛ آغاز یک بازنویسی است. بازنویسی روحِ الی، که دیگر نه کودک سرسخت فصل اول است و نه نوجوانی معصوم. حالا او یک بازمانده است. نه از آخرالزمان، بلکه از عشقی که دیگر وجود ندارد.
صحنهای که تاریخ را عوض کرد
در سکانس پایانی، وقتی اِلی با چشمهایی پر اشک به بدن بیجان جوئل خیره میشود، مخاطب میداند دیگر چیزی از دنیای قبلی باقی نمانده. فریاد «نه!» او، تنها کلمهای است که قلب بیننده را از هم میدرد. اما چیزی که بیش از همه ترسناک است، تحول لحظهای شخصیت اوست. از خواهش به تهدید. از التماس به قسم انتقام.
او میگوید: «همتون میمیرین». نه با فریاد، بلکه با صدایی که از درونِ شکستهاش میآید. در این لحظه، اِلی تبدیل به همان چیزی میشود که از آن وحشت داشت: آدمکشی که خشم را تنها راهحل میداند.
ابهام در مرزِ دوست و دشمن
یکی از نکات قابلتأمل این قسمت، پرداخت ظریف به دوگانهٔ دینا (Dina – ایزابل مرسد Isabela Merced) و اِلی است. دینا، که ابتدا با چهرهای آرام و مهربان وارد داستان شد، حالا شاهد مرگ جوئل است و احساس گناه و ترس در وجودش فوران میکند. این تجربه مشترک، آنها را بیش از پیش به هم نزدیک خواهد کرد. اما سوال اینجاست: آیا دینا از مسیر خشونت الی حمایت خواهد کرد؟ یا تبدیل به نیرویی بازدارنده خواهد شد؟ این نقطهای است که فصل دوم میتواند عمیقترین بحثهای اخلاقی را در آن بکارد.
از سوی دیگر، تامی (Tommy – گابریل لونا Gabriel Luna)، با تبدیلشدن به مهرهای مؤثر در نبرد جکسون، حالا نهتنها برادر، بلکه قهرماناش را از دست داده است. انتظار میرود او نیز به راه انتقام گام بگذارد؛ اما آیا رفتار خونسرد و منطقیاش در میدان، نشانهای از آن نیست که شاید راه متفاوتی برگزیند؟
بازتاب خشونت، تا مغز استخوان
در لحظات پایانی قسمت، حتی زمانیکه نبرد تمام شده، سکوت شهر به شکلی سنگین بازمیگردد. صدای زنگ هشدار خاموش شده، اما طنین خشم هنوز در گوش مخاطب هست. شخصیتهایی که با یکدیگر در جنگ بودند، حالا در خاموشی گم شدهاند. روایت این قسمت، فراتر از حادثهپردازی، یک پژوهش کامل بر زنجیرهٔ خشونت است؛ خشونتی که از یک تصمیم شروع میشود و در نسلها امتداد مییابد.
سریال اینجا بهوضوح به ما میگوید:
اگرچه میتوان در تاریکی بهدنبال نور گشت، اما گاهی خودِ نور پس از سالها خو گرفتن به تاریگی،گزندهتر از تاریکی است.
آیا راه بازگشتی وجود دارد؟
پاسخ این سوال در روایت آینده نهفته است. اما چیزی که اکنون مشخص است، این است که «The Last of Us» دیگر سریالی دربارهٔ بقای دو انسان در دنیای نابودشده نیست. اکنون، این سریال دربارهٔ «بازماندهایست که خودش را هم از دست داده است». و این، آغاز فصلی تازه در یکی از جسورانهترین اقتباسهای تلویزیونی تاریخ است.
source