در ادبیات تولید فیلم، اصطلاح «چراغ سبز» یا Greenlight زمانی بهکار میرود که یک استودیو، پس از بررسی ایدهی اولیه و سنجش جنبههای تولیدی، بهطور رسمی با ساخت پروژه موافقت میکند. این موافقت نهتنها آغاز روند تولید را رقم میزند، بلکه بهنوعی مجوز ادامهی رؤیاپردازی است. متیو مککانهی، بازیگر برندهی اسکار، از همین مفهوم فنی الهام گرفته تا فلسفهای عمیق و شخصی را دربارهی زندگی شکل دهد.
او در کتاب «چراغ سبزها» معتقد است که این نشانهها فقط در اتاقهای تصمیمگیری هالیوود ظاهر نمیشوند، بلکه در گوشهگوشهی زندگی ما حضور دارند. گاهی چراغ سبز در قالب هدیهای غیرمنتظره نمایان میشود، یا لمس مهربانی روی شانهای خسته، یا حتی فرصتی تازه که از دل شکستها زاده شده است.
مککانهی مینویسد که «چراغ سبز» را باید با نگرشی فعال و آمادگی ذهنی بهدست آورد. این نگرش با مفهوم «نسبیسازی با اجتنابناپذیر» آغاز میشود. در جهان متغیر و پیشبینیناپذیر، برخی رخدادها و مسیرها گریزناپذیرند. آنچه اهمیت دارد، شیوهی واکنش ما به آنهاست. بهقول خودش: «نمیتوان همیشه مسیر زندگی را کنترل کرد، اما میتوان یاد گرفت که چگونه در برابر آن رشد کنیم.»
بهزبان ساده، «چراغ سبزها» چیزی نیستند که منتظرشان بمانیم؛ باید با ساختن، آموختن، و عبور از موانع آنها را بهوجود آوریم. این رویکرد دقیقاً همان چیزیست که زندگی متیو مککانهی را از یک کودکی پرآشوب تا شهرت جهانی هدایت کرده است.
ریشههای طغیان؛ از خاندان مککانهی تا منطق سرکش
مککانهی در همان ابتدای کتاب، پرده از تاریخچهی خانوادگیای برمیدارد که بههیچوجه مرسوم یا آرام نیست. از دزدی گاو گرفته تا محافظت از گانگستر مشهور شیکاگو، آلکاپون (Al Capone)، خاندان او نمایندهی نوعی بینظمی شورانگیز بودند. ریشههایشان را میتوان از نیواورلئان تا ویرجینیای غربی، و در نهایت به سرزمین مادریشان، ایرلند، دنبال کرد.
پدرش، جیم مککانهی، مردی بود از اهالی لوئیزیانا که با نبوغ و دغلکاری توانست در صنعت نفت بهعنوان فروشندهی لوله به ثروت قابلتوجهی دست یابد. مادرش، کتی، اهل آلتونای پنسیلوانیا بود؛ زنی که با افتخار دروغی بامزه میگفت و میپنداشت ترنتون نیوجرسی، جای قابلقبولتری برای معرفی است.
این زوج، ترکیبی از عشق پرتنش، منطق نامتعارف، و خشونت انفجاری بودند. آنچنان که در خاطرهای از سال ۱۹۷۴، مککانهی به ماجرایی اشاره میکند که پدرش بهخاطر سیبزمینی بیشتر، دعوایی خونین و در عین حال کمیک با مادرش به راه انداخت؛ دعوایی که به چاقو کشیدن و پرتاب بطری سس کچاپ ختم شد و چند دقیقه بعد در آغوش عاشقانهای پایان یافت.
در نگاهی دقیقتر، این ترکیب خشونت و محبت در زندگی خانوادگی او، بذر همان «منطق سرکش» (Rebel Logic) را در ذهنش کاشت؛ منطقی که بعدها هم در انتخابهای هنری و هم در مسیر شخصی او نمایان شد.
تنبیههای عاشقانه و قواعدی برای ساختن انسان
در خانهی مککانهی، تنبیه بدنی صرفاً برای کنترل رفتار نبود، بلکه بخشی از فرآیند آموزش بهشمار میرفت. متیو بهوضوح به یاد دارد که چگونه بابت گفتن عبارت «از تو متنفرم» یا فقط جملهی سادهی «نمیتونم»، بهشدت کتک خورد. او امروز از این رفتارها بهعنوان یادآورهایی از اصولی سختگیرانه یاد میکند: هیچگاه متنفر نباش و هیچوقت نگوی «نمیتوانم».
چنین رفتاری البته در پرتو فرهنگ آمریکای دههی ۱۹۷۰ شاید عجیب نباشد، اما در ترکیب با فضای انقلابی خانوادهی مککانهی، به ابزاری تبدیل شده بود برای ساختن شخصیتی مقاوم، مصمم، و بیپروا؛ ویژگیهایی که بعدها مککانهی را به چهرهای منحصربهفرد در دنیای سینما بدل کرد.
منطق چموش؛ ارثیهای از مادری سختکوش
متیو مککانهی در بخشی از خاطراتش، از تصمیمی عجیب در دوران مدرسه میگوید؛ زمانی که قصد داشت در مسابقهای شعر شرکت کند. اما بهجای ارائهی اثری از خودش، شعری از آن اشفورد (Ann Ashford) را تحویل داد. این کار را هم نه از سر تقلب، بلکه با توصیهی مادرش انجام داد؛ مادری که اعتقاد داشت اگر کسی معنای شعری را بهخوبی درک کند، آن شعر دیگر به او تعلق دارد.
مککانهی این تفکر را «منطق چموش» مینامد؛ منطقی که از دل کودکی دشوار و غیرمنصفانهی مادرش برآمده بود. در جهانی که قواعدش همیشه به نفع تو نیست، باید سیستم ارزشی خودت را خلق کنی. شاید بهظاهر غیراخلاقی یا قانونشکنانه باشد، اما برای بقا و پیشرفت، گاه باید بیرون از قاعدهها فکر کرد.
همین منطق، پایهای شد برای رویکردی که مککانهی در حرفهاش نیز بهکار گرفت: قاعدهگریزی خلاق، استفاده از موقعیتهای خاکستری، و جرئت برای متفاوتبودن. درواقع، آنچه امروز از او چهرهای الهامبخش ساخته، ریشه در همین تربیت غیرمتعارف دارد.
آزمون مردانگی؛ نزاع میان پدر و پسر
مککانهی خاطرهای از برادر بزرگترش، مایک، نقل میکند که باید برای اثبات مردانگیاش با پدر روبهرو میشد. پدر، مردی ۱۹۵ سانتیمتری و ۱۲۰ کیلویی بود؛ مایک فقط ۱۵۵ سانتیمتر قد داشت و ۸۰ کیلو وزن. دلیل درگیریشان؟ مخالفت مایک با دزدی لوله از یکی از مشتریان خوب پدر.
این اتفاق، بیش از آنکه صرفاً یک دعوای خانوادگی باشد، برای متیو تجلی یک آیین گذار Rite of Passage بود. در خانوادهی آنها، پسران باید با پدر بجنگند تا به رسمیت شناخته شوند؛ نبردی فیزیکی، واقعی و البته پر از استعاره.
این داستان نشان میدهد که در دنیای مککانهی، قدرت بدنی و سرسختی نهفقط ابزار بقا، بلکه راهی برای احراز هویت است. پدر درنهایت پس از شکست، پسر را در آغوش گرفت؛ نشانهای از پذیرش و احترام.
تبعید در سرزمین ناشناخته؛ سفر تنهایی به استرالیا
در سال ۱۹۸۸، متیو دوران دبیرستان را با محبوبیت و شهرتی نوجوانانه به پایان رسانده بود. اما بهیکباره تصمیم گرفت وارد برنامهی تبادل فرهنگی Rotary Exchange شود و یک سال را در استرالیا زندگی کند. انتخابی که تصور میکرد پر از ماجراجویی خواهد بود، اما بهزودی به کابوسی تبدیل شد.
خانوادهی دولی که میزبان او بودند، برخلاف انتظار، در منطقهای دورافتاده به نام وارنروال (Warranrawa) با تنها ۳۰۵ نفر جمعیت زندگی میکردند؛ جایی فاقد هرگونه امکانات شهری و پر از محدودیت. مککانهی ناگهان خود را در انزوای مطلق دید؛ بدون دوستان، خانواده یا حتی احساس تعلق.
اما درست در دل این تبعید، بذری برای خودشناسی کاشته شد. او با خود عهد بست که قولش را به انجمن روتاری نشکند، حتی اگر مجبور باشد رنج بکشد. به گیاهخواری روی آورد، رژیم غذایی سختی گرفت، به ریاضت و حتی ایدههای عرفانی اندیشید. او از دل این رنج، آرامآرام کسی را شناخت که پشت نقاب شهرت و محبوبیت پنهان بود.
این تجربه، نقطهی عطفی در بلوغ روحی مککانهی بود؛ گامی بزرگ بهسوی تبدیلشدن به مردی که بعدها چراغ سبزهای زندگی را خودش خلق میکرد.
تحولات شغلی؛ عبور از رشتهی حقوق به هنر تصویر
بازگشت متیو مککانهی از استرالیا با نوعی نیاز به بازتعریف زندگی همراه بود. او ابتدا تصمیم گرفت وارد دانشگاه متودیست جنوبی در دالاس شود و شغل آیندهاش را در حرفهی حقوق ببیند. پدرش، جیم، اما با پیشنهاد رفتن به دانشگاه تگزاس در آستین – با اشارهای طنازانه به لقب نمادین این دانشگاه یعنی «گاو شاخدار» (Longhorn) – او را به فکر انداخت.
پت، برادر بزرگترش، در مکالمهای صمیمی اما صریح، شرایط مالی خانواده را روشن کرد: دانشگاه تگزاس بهدلیل دولتیبودن، مقرونبهصرفهتر بود. همین توصیه و توصیفی که پت از فضای منحصربهفرد آستین ارائه داد، مککانهی را قانع کرد تا بهجای دالاس، به آستین برود.
اما دو سال بعد، علاقهاش به وکالت رنگ باخت. او با خود حساب کرد که تحصیلات طولانی حقوق ممکن است تمام جوانیاش را ببلعد، پیش از آنکه حتی وارد بازار کار شود. در این بین، دوستش راب بیندلر که نوشتههای ادبی متیو را تحسین میکرد، پیشنهاد متفاوتی داد: رفتن به مدرسهی فیلمسازی.
در آغاز، این پیشنهاد برای مککانهی مضحک بهنظر میرسید؛ اما بهتدریج در ذهنش نشست. او که پیش از آن هرگز هنر را بهعنوان مسیر شغلی جدی در نظر نگرفته بود، حالا احساس میکرد دلش میخواهد روایتگر باشد. تصمیم سختی بود، بهخصوص که باید آن را به پدرش اعلام میکرد.
در یک شب خاص و بعد از شام، زمانی که فکر میکرد پدرش در آرامترین حالت ممکن است، تلفن را برداشت و با دلهره تصمیمش را اعلام کرد. پس از چند لحظه سکوت، پدر با مهربانی تأیید کرد و گفت: «فقط نصفهکاره رهاش نکن.»
این جمله، همان چیزی بود که متیو لازم داشت بشنود. همان لحظه برایش یک چراغ سبز واقعی بود؛ چراغ سبزی که راه او را بهسوی تصویر، روایت، و نقشآفرینی هموار ساخت.
ملاقات با سرنوشت در بار هتل هایت
ورود مککانهی به دنیای سینما نه با برنامهریزی حسابشده، بلکه از دل یک اتفاق ساده آغاز شد. او اغلب شبها به هتل هایت در آستین میرفت؛ جایی که دوستش، سم، مسئول بار بود و نوشیدنی رایگان نصیبش میکرد. در یکی از همین شبها، سم اشاره کرد که مردی بهنام دان فیلیپس در انتهای بار نشسته؛ کسی که درحال انتخاب بازیگر برای فیلمی بهنام مات و مبهوت (Dazed and Confused) است.
دان فیلیپس، که علاقهمند به گلف و نوشیدنیهای قوی بود، بهسرعت با مککانهی دوست شد. در طول شبی مست و سرخوش، دان پیشنهاد کرد متیو فردا صبح برای تست نقش حاضر شود. نقش موردنظر، شخصیت وودرسون (Wooderson) بود؛ مرد جوانی که هنوز به زندگی نوجوانانه دل بسته و در اطراف دبیرستان پرسه میزند.
وقتی مککانهی وارد صحنه شد، ظاهرش – با سبیل دههی ۷۰، تیشرت گروه موسیقی تد ناگت، و خالکوبی پلنگ سیاه – دقیقاً با تصوری که کارگردان ریچارد لینکلیتر از وودرسون داشت، منطبق بود. بهمحض دیدن او، لینکلیتر گفت: «این خودشه.»
درحالیکه نقش اولیه فقط شامل سه صحنهی کوتاه بود، انرژی، بداههگوییها و سبک گفتوگوی خاص مککانهی باعث شد که لینکلیتر بخشهای بیشتری برای وودرسون بنویسد. این آغاز ورود متیو مککانهی به دنیای بازیگری بود؛ بازیگری که بهواسطهی اتفاق، آمادگی و جسارت، چراغ سبز سرنوشتش را خودش ساخت.
مرگ پدر؛ تلخترین نقطهی اوج
درمیانهی فیلمبرداری مات و مبهوت، خبری ناگهانی همهچیز را دگرگون کرد. پدر مککانهی از دنیا رفته بود. علت؟ همانطور که خودش پیشبینی کرده بود: سکتهی قلبی حین رابطهی عاشقانه با همسرش. مککانهی در کتابش مینویسد که پدر بارها گفته بود «وقتی بمیرم، حتماً حین عشقبازی با مادرت خواهد بود»؛ و همینطور هم شد.
این اتفاق گرچه ضربهای عاطفی سنگین بود، اما بهنوعی معنای عمیقتری نیز دربر داشت. این مرگ عجیب، نمایشی و حتی اسطورهوار، انگار یک پردهی سینمایی برای عبور از مرحلهای به مرحلهی دیگر زندگی بود.
مککانهی با همین ذهنیت ادامه داد. او باور داشت که پدرش از آنسوی جهان، چراغ سبزی دیگر برایش فرستاده؛ چراغی برای حرکت، تغییر، و شکلدادن به یک مسیر تازه.
رسیدن به قله؛ «زمانی برای کشتن» و نخستین نقش سرنوشتساز
پس از حضور موفق در فیلم مستقل مات و مبهوت، مککانهی به چشم برخی فیلمسازان جوان آمد، اما هنوز نقش بزرگی که بتواند او را به چهرهای شناختهشده در سطح جهانی تبدیل کند، نصیبش نشده بود. این نقطهعطف با فیلمی بهنام زمانی برای کشتن (A Time to Kill) بهوقوع پیوست؛ اقتباسی از رمان جان گریشام (John Grisham) به کارگردانی جوئل شوماخر (Joel Schumacher).
در ابتدا، شوماخر نقش کوچکی از یک عضو گروه کوکلوکس کلن (Ku Klux Klan) را برای مککانهی در نظر گرفته بود. اما خود مککانهی رؤیای بزرگتری در سر داشت: نقش اصلی، وکیل شجاع و باوجدان، جیک بریگانس (Jake Brigance). او برای گرفتن این نقش، نهتنها متن رمان را کامل خواند، بلکه با اعتمادبهنفس سر صحنه رفت و سعی کرد با ارائهی تصویری متقاعدکننده، ذهن کارگردان را تغییر دهد.
فرصت اصلی زمانی پیش آمد که بازیگر انتخابشده برای نقش اول – وودی هارلسون (Woody Harrelson) – بهدلیل حواشی پیرامون فیلم قاتلان بالفطره (Natural Born Killers) کنار گذاشته شد. این خلأ باعث شد شوماخر با مککانهی یک تست بلند بازی کند؛ صحنهای احساسی و طولانی در دادگاه، که به او فرصتی داد تا بدون چسبیدن به فیلمنامه، با کلمات و انرژی خودش نقش را بازی کند.
مککانهی مینویسد که در آن اجرا، تمام انرژی و احساسش را بیرون ریخت و پس از پایان صحنه، خیس عرق و در مرز تهوع ایستاده بود. اما جواب آمد: این نقش مال توست.
فقط چند روز بعد از اکران فیلم، او دیگر نمیتوانست بینام و نشان از خیابان عبور کند؛ شهرت، همانطور که قول داده بود، از راه رسید و برای همیشه زندگی او را تغییر داد.
زدوبند با شهرت؛ گریز به درون و فرار از زرقوبرق
با انفجار ناگهانی شهرت، مککانهی خیلی زود متوجه شد که این پدیده میتواند همانقدر که انسان را بالا میبرد، او را از خویش دور کند. برای مقابله با این خطر، تصمیم گرفت بهجای فرورفتن در ظواهر، راهی درون خود باز کند.
او به صومعهای بهنام صحرای مسیح (Christ in the Desert Monastery) در نیومکزیکو سفر کرد؛ جایی دورافتاده، خالی از تشریفات، و مملو از سکوت. در آنجا، با راهبی بهنام برادر کریستن آشنا شد. مککانهی با چشمانی اشکبار، اعتراف کرد که شهرت، نگاهش را به انسانها و روابط مخدوش کرده و دیگر نمیداند چه کسی است.
پاسخ برادر کریستن فقط سه کلمه بود: «من هم همینطور.» این پاسخ، هرچند ساده، همان چراغ سبزی بود که مککانهی در آن لحظه نیاز داشت؛ همدلی بدون قضاوت. او فهمید که برای بازگشت به اصالت و تعادل، باید از فریبزدگی توسط شهرت فاصله بگیرد.
سفر، آینهی روح؛ سه سال در جادههای آمریکا
مککانهی برای بازنگری کامل در مسیر زندگیاش، خانهای متحرک خرید – یک کاروان ۲۸ فوتی – و بههمراه سگش، راهی سفری سهساله در جادههای آمریکا شد. از کانادا تا گواتمالا، از بارهای مونتانا تا فیلمبرداری در رودآیلند، او با زندگی سیال در حرکت، نوعی آزادی گمشده را بازیافت.
این سبک زندگی ساده اما پرماجرا، راهی بود برای فرار از الگوریتمهای تکراری شهرت، دورشدن از استانداردهای بستهی هالیوود، و درعینحال حفظ ریشههایی که او را به زمین متصل میکردند. هرجا که دلش میخواست میرفت، هر زمان که خسته میشد توقف میکرد، و در گفتگو با مردمان گوناگون، بخشهای ناپیدای خودش را بازمیشناخت.
از کمدیهای عاشقانه تا بیداری وجودی
اوایل دههی ۲۰۰۰ برای متیو مککانهی دوران پررونقی بود. فیلمهایی چون برنامهریز عروسی (The Wedding Planner) که با جنیفر لوپز همبازی بود، پس از شکستهای گیشهای نظیر اد تیوی (EDtv) یا تماس (Contact)، دوباره او را در کانون توجه قرار دادند.
او در این دوره، سبک زندگی ستارهوار را تجربه کرد؛ نقل مکان به هتل افسانهای چاتو مارمونت در بلوار سانست لسآنجلس، خرید موتورسیکلت تریومف، روابط عاشقانهی بیثبات، و مهمانیهای شبانه. اما زیر همهی این زرقوبرق، خلأیی عمیق نفس میکشید.
مککانهی این دوران را نه «بحران وجودی» بلکه «چالش وجودی» (Existential Challenge) مینامد؛ وضعیتی که در آن، آدمی علیرغم موفقیت، دیگر خودش را نمیشناسد و نمیداند چرا و برای چه کاری میجنگد. او آمادهی عبور از این وضعیت بود؛ اما برای این عبور، نیاز به چالشی جدی داشت، چیزی که ذهن و بدنش را از نو شکل دهد.
آمادهسازی برای نقش ونزان؛ اژدهاکشی در دنیای آخرالزمانی
فیلم قلمرو آتش (Reign of Fire) فرصتی عالی برای این دگردیسی فراهم کرد. در این فیلم که با کریستین بیل همبازی بود، نقش ونزان (Van Zan) را برعهده گرفت؛ مردی خشن، کلهپوستکلفت، و شکارچی اژدها در یک دنیای پسافاجعهای. برای ایفای این نقش، مککانهی تصمیم گرفت ظاهر و روح خود را کاملاً تغییر دهد.
او ابتدا سرش را کامل تراشید؛ نهفقط برای تطابق با نقش، بلکه چون میخواست از سِرُم ضدریزش مو بهنام Regenix استفاده کند که روی سر تاس بهتر اثر میگذاشت. سپس خود را برای ۲ ماه در مزرعهی برادرش در تگزاس قرنطینه کرد و یک برنامهی تمرینی چهارمرحلهای عجیب ترتیب داد:
۱. هر صبح با نوشیدن دو شات تکیلا روز را آغاز میکرد – تا نفسش «اژدهاوار» شود.
۲. پنج مایل با پای برهنه در صحرا میدوید – تا کف پایش مثل ونزان سخت شود.
۳. سعی میکرد با ایستادن روی لبهی پشتبام، بر ترس از ارتفاع غلبه کند.
۴. و شبها با گاوهای خوابیده در مزرعه کشتی میگرفت – برای تمرین مبارزه با موجودات عظیم.
این رژیم البته دوامی نداشت. صبح روز ششم از تکیلا دچار تهوع شد. دویدن در بیابان پایش را تاولی کرد. از لبهی انبار بالا نرفت. و در شب نهم یکی از گاوها چنان ضربهای به سرش زد که بیهوش شد. اما نتیجه، بیشتر از آنکه فیزیکی باشد، روحی بود. درد و انزوا، لایههای غرور را از بین برد و ذهن او را برای نوعی بازسازی آماده کرد.
بازگشت به رؤیاها؛ رؤیای آمازون و سفر خودکاوی
مککانهی در زندگیاش سه خواب تأثیرگذار داشته که با بیداری فیزیکی همراه بودند؛ در هر سه، بهطرز ناخودآگاه در خواب به اوج میرسید و همین نشانهای بود برای آغاز یک سفر درونی.
اولین بار، در سال ۱۹۹۴، درست پس از شهرت ناگهانی، خواب رود آمازون را دید. در خواب، مارها و کروکودیلها دور بدنش حلقه زده بودند و مردم بومی آفریقایی در دو سوی ساحل ایستاده بودند. این رؤیای ۱۱ ثانیهای، آنچنان عمیق بود که بلافاصله دست به نقشه شد. ابتدا گمان کرد رود آمازون در آفریقاست، اما پس از جستوجو فهمید در آمریکای جنوبی قرار دارد.
چند تکه لباس، دفترچه یادداشت، دوربین و یک قرص اکستازی برداشت و راهی پرو شد. در نهایت، به ایکتوس رسید و در دل آمازون اردو زد. طی سفر، خودش را از همهی سمبلهای هویتیاش خالی کرد: حلقهها، چشمزخم تگزاسی، آویزهای خانوادگی.
در خلوت جنگل، عرق کرد، بالا آورد، و از هوش رفت. صبح روز بعد، با احساسی شاداب بیدار شد و راه افتاد. در مسیر، به دستهای عظیم از پروانههای نئونی برخورد کرد که مثل گوی رنگی در هوا معلق بودند. صدایی در ذهنش گفت: «تنها چیزی که میخوام دیدن چیزاییه که میتونم ببینم؛ و همهش همینجاست.»
در این سفر، برای نخستینبار زندگی را بدون انتظار، بدون تسریع، و بدون فرار تجربه کرد. چراغ سبزی درونی روشن شده بود که بعدها جهت زندگیاش را تغییر داد.
دومین رؤیا، آفریقا و آزمون هویت در دل روستا
پنج سال پس از سفر به رود آمازون، مککانهی در ایرلند بود که رؤیای قبلیاش – رودخانه، مارها، مردم بومی – دقیقاً به همان شکل تکرار شد. برای او روشن بود که اینبار مقصد، قارهی آفریقاست.
با شنیدن یکی از قطعات موسیقی علی فارکا توره (Ali Farka Touré)، نوازندهی بلوز مالیایی، و خواندن اطلاعات آلبومش، تصمیم گرفت به نیافونکه در کشور مالی سفر کند؛ جایی که علی فارکا در آن زندگی میکرد.
او پروازی یکطرفه به باماکو، پایتخت مالی، گرفت و بههمراه راهنمایی بهنام عیسی، با قایق از رود نیجر عبور کرد تا به نیافونکه برسد. علی فارکا را دید، اما حس کرد این هنوز پایان سفر نیست. عیسی پیشنهاد داد به سرزمین دوگونها بروند؛ مردمی با حکمت کیهانی که قرنها قبل از تولد اخترشناسی مدرن، از رازهای ستارگان آگاه بودند.
مککانهی در روستاهای صخرهای اسکارپمنت باندیاگارا ساکن شد. نام خود را «داوودا» (نسخهی مالیِ داوود) معرفی کرد و گفت نویسنده و بوکسور است. اما خیلی زود خبر رسید که یک مرد سفید قویهیکل در روستاست. ساکنان انتظار مبارزه داشتند؛ بهویژه با قهرمان محلی، میشل، کشتیگیری سینهستبر با پارچهای کنفی دور کمر.
مککانهی – که میدانست عقبنشینی ممکن نیست – وارد گود شد. دو دور مبارزه، خاک و عرق و گرهکردن دستها. او یکبار توانست حرکت کلاسیک خرچنگ بوستون را اجرا کند، اما در نهایت بهدست میشل نقش زمین شد. بااینحال، رئیس قبیله دست هر دو را بالا برد و گفت: «تو از لحظهای که چالش را پذیرفتی، برنده شدی.»
در فرهنگ آن مردم، پذیرش چالش، پیروزی است. این جمله، تبدیل به یکی از اصول اصلی زندگی مککانهی شد؛ چراغ سبز دیگری که فقط با دلسپردن به تجربهای بیواسطه میتوانست روشن شود.
سومین رؤیا؛ بازتعریف زندگی و مفهوم پدر بودن
تا سال ۲۰۰۵، مککانهی همچنان در ژانر کمدی عاشقانه فعال بود و موفقیت اقتصادی داشت. اما احساس رضایت عمیق نمیکرد. درست در همین دوره، سومین رؤیای تأثیرگذار عمرش را دید:
در خواب، مردی ۸۸ ساله بود که روی ایوان نشسته بود. ۲۲ زن بههمراه ۸۸ کودک – فرزندان خودش – وارد صحنه شدند تا با او عکس یادگاری بگیرند. همان لحظه، با حس رهایی و شعف از خواب بیدار شد.
این خواب برای او مثل تلنگری روشن بود. همیشه در عمق وجودش میدانست که دوست دارد پدر شود. اما حالا وقتش رسیده بود این آرزو را به تصمیمی واقعی تبدیل کند.
همان روزها در باشگاه هایِد در بلوار سانست، چشمش به زنی افتاد که گویی از دل رؤیایش آمده بود: کامیلا. با دیدن او مطمئن شد که باید آشنا شود، پیش رفت، و پیشنهاد داد یک مارگاریتا برایش درست کند. از همان قرار اول، مککانهی حس کرد این همان پری دریایی است که در رؤیای آمازون از کنار او عبور کرده بود.
۱۵ سال بعد، کامیلا هنوز همان زنی است که میخواهد هر صبح به او سلام کند.
پشتکردن به کمدی عاشقانه؛ یک تصمیم رادیکال
بودن با کامیلا باعث شد مککانهی تصمیمی ریشهای بگیرد: ترک ژانر کمدی عاشقانه. به مدیر برنامهاش گفت که دیگر فیلمنامهای از این دست را نمیخواهد. این تصمیم، با ریسک زیادی همراه بود. هالیوود، بازیگرانی را که پشت به ژانر سودآور میکنند، بهسرعت فراموش میکند.
او پیشنهادهای وسوسهکنندهای – حتی با دستمزد ۱۴ میلیون دلار – رد کرد و وارد دورهای از سکوت حرفهای شد. دو سال کار نکرد. اما در این مدت، دوبار پدر شد. خلأ شغلیاش با عشق و حضور پررنگ در خانواده پر شد.
پس از این سکوت، هالیوود دوباره به سراغش آمد؛ اما اینبار با نگاه تازهای به او. در فیلم وکیل لینکلن (The Lincoln Lawyer)، جوی قاتل (Killer Joe)، و برنی (Bernie) نقشهایی متفاوت و تیره بازی کرد. استیون سودربرگ او را برای فیلم مایک جادویی (Magic Mike) انتخاب کرد و تحسینهای تازهای نصیبش شد.
همهی اینها مسیر را برای یک دههی تازه هموار کردند؛ دورهای که بعدها با نام مککانیسنس (McConaissance) شناخته شد. واژهای که خودش در مصاحبهای با MTV ابداع کرد و تبدیل به استعارهای شد برای بازتولد یک بازیگر.
اوج دوباره؛ از باشگاه خریداران دالاس تا کارآگاه حقیقی
فیلمی که بیش از هر اثر دیگری به دوران تازهی کاری مککانهی معنا بخشید، باشگاه خریداران دالاس (Dallas Buyers Club) بود. او فیلمنامه را سال ۲۰۰۷ خوانده و از همان زمان برای بازی در نقش اصلی، ران وودروف، اشتیاقی جدی داشت.
ران، مردی واقعی بود که در اوج بحران بیماری ایدز در دههی ۸۰ میلادی، سیستم رسمی پزشکی آمریکا را دور زد و داروهایی غیرتأییدشده اما مؤثر را به بیماران نیازمند رساند. این نقش هم از نظر فیزیکی، هم از نظر احساسی و اخلاقی، چالشبرانگیز بود.
کارگردان ژان-مارک والی (Jean-Marc Vallée) ابتدا دربارهی تناسب فیزیکی مککانهی تردید داشت؛ چون همه او را بهعنوان بازیگری خوشاندام و سرحال میشناختند، نه بیمار مرحلهی چهار ایدز. اما مککانهی قول داد که برای ایفای این نقش، بدنش را از نو بسازد.
او طی ۵ ماه، بهطور منظم هفتهای ۱.۲ کیلوگرم وزن کم کرد. رژیمش شامل سه سفیدهی تخممرغ برای صبحانه و حدود ۷۰ گرم ماهی و سبزیجات بخارپز برای ناهار و شام بود. نکتهی جالب این رژیم، اجازهی مصرف نامحدود شراب بود!
نتیجه، تحسینبرانگیز بود: در پایان دوره، مککانهی بیش از ۲۰ کیلو وزن کم کرده و چهرهاش بهطرز چشمگیری تغییر کرده بود. او نهتنها ظاهر، بلکه روح شخصیت ران را هم درونی کرد. خانوادهی ران وودروف با او دیدار کردند، دفترچهی خاطرات و فایلهای صوتی ران را در اختیارش گذاشتند، و درک او از این شخصیت را عمیقتر کردند.
سریالی که استانداردها را شکست
در همان زمان، همزمان با اکران باشگاه خریداران دالاس، یک سریال تلویزیونی نیز به نمایش درآمد که تأثیر عمیقی روی اعتبار هنری مککانهی گذاشت: کارآگاه حقیقی (True Detective).
او در این سریال نقش راستین کول (Rust Cohle) را بازی کرد؛ کارآگاهی فلسفهورز، تیرهنگر و از درون شکسته که همراه با شخصیت مکمل، یعنی مارتی هارت (با بازی وودی هارلسون)، پروندهای هولناک را دنبال میکرد.
مککانهی در این نقش، تبلور کامل استعداد بازیگریاش را به نمایش گذاشت؛ از نگاههای تهی، مونولوگهای تیره و پرسشهای فلسفی گرفته تا خشم انفجاری و آسیبپذیری شدید. این سریال نهتنها جوایز متعددی برای او بهارمغان آورد، بلکه نشان داد که بازیگری فقط مربوط به فیلمهای سینمایی نیست، بلکه میتواند در مدیومی مثل تلویزیون هم به اوج برسد.
ایستادن در جای درست
تا این لحظه، مککانهی نهتنها یک ستارهی تثبیتشده بود، بلکه تبدیل به یک داستانپرداز شده بود. او دیگر فقط نقش بازی نمیکرد؛ بلکه زندگی میکرد، به درون شخصیتها نفوذ میکرد، و از دل هر تجربه، معنا بیرون میکشید.
او مینویسد که در این دوران، احساس «رضایت ثابت» داشت. بازیگری، برایش وسیلهای برای کندوکاو درونی شده بود. کاراکترهای جدیدی که بازی میکرد، نمایانگر نسخههای کشفنشدهای از خودش بودند.
و البته او همچنان به چراغ سبزها باور داشت؛ به اینکه حتی لحظههای دردناک، میتوانند هدیهای در لباس فاجعه باشند. به باور او، راز موفقیت در «کنار آمدن با اجتنابناپذیرها» است. اینکه بدانی زندگی یکبار است، اما اینکه چگونه آن را زندگی میکنی، نسبی است؛ کاملاً به خودت بستگی دارد.
منبع: کتاب چراغ سبزها
Greenlights
نویسنده: متیو مک کانهی
source