نوشته جینا چانگ
منبع
وقتی لئو رفت، دیگر نمیتوانستم خودم را پیدا کنم.
تازه به آپارتمانی جدید نقل مکان کرده بودم و حسی شبیه به معلق بودن در گرگومیشی بیپایان داشتم. در اتاق نشیمن به خواب میرفتم، اما ناگهان خودم را در آشپزخانه میدیدم، در حال شستن ظرفی که اصلاً یادم نمیآمد استفاده کرده باشم. تکهای گوشت را برای یخزدایی در یخچال براق و خالیام میگذاشتم و فراموشش میکردم، تا اینکه بوی خون فاسد و کهنهای که در کشوی پایین چکیده بود، به مشامم میرسید. روی کاناپه دراز میکشیدم و نور چراغ ماشینها و سایههای بلندشان را روی سقف دنبال میکردم، در حالیکه بیلی هالیدی (Billie Holiday) گوش میدادم و جرعهای وی..سکی مینوشیدم. لئو عاشق بیلی هالیدی بود؛ تمام آلبومهایش را روی صفحههای گرامافون داشت. با خودم فکر میکردم حالا آن صفحهها کجا هستند؟ در انباری خاک میخورند یا هنوز در قفسههای توکار آپارتمان قدیمیمان جا خوش کردهاند؟
پولی که از توافق طلاق گرفتم، فعلاً کفایت میکرد، اما برای همیشه نمیماند. میدانستم باید دوباره کار پیدا کنم. حتی حساب کرده بودم با آنچه مانده، چند ماه میتوانم دوام بیاورم، اما هیچچیز در من نمیخواست آغاز کند، نمیتوانستم خودم را وادار کنم از نو شروع کنم. اسمم، امی هوانگ (Amy Hwang)، به ظاهر عادی بود، اما هر مدیر استخدام تنبلی هم میتوانست با یک جستوجوی ساده در گوگل بفهمد که من با شرکت «گنُس» (Gnoss) و مؤسسش چه ارتباطی داشتهام.
رزومهام را نگاه میکردم، همان فهرست افتخاراتی که روزگاری با غرور گردآورده بودم؛ مثل خانهای که آجر به آجر ساخته بودم. حالا احساس میکردم از پنجرهای با میلههای بسته به آن خانه نگاه میکنم؛ زندانی در بازماندههای زندگیای که دیگر هرگز مال من نخواهد بود.
تمام تماسهای تلفنی را رد میکردم، جز تماسهای لیلا. با لیلا از دوران دانشگاه هماتاقی بودیم. خیلی صمیمی نبودیم، اما برخلاف دوستیهای دیگر که رنگ باخت، رابطهمان ماند. آنقدر متفاوت بودیم که هیچوقت موفقیتهای هم را تهدیدی برای خود ندانستیم. حدود یک سال بعد از فارغالتحصیلی، لیلا یک روز با انگشتری در دست و عکسهایی از مردی خوشتیپ و خوشپوش که خانوادهای پولدار و پیشینهای درخشان در سرمایهگذاری داشت، به سر قرار آمد. شوهرش برایش بوتیکی خریده بود که لباسهای طراحیشدهی کودکانه با رنگهای ملایم میفروخت. خلاصه که وقت زیادی داشت و به اینکه چطور از وقتش استفاده کند، افتخار میکرد. از یوگای سحرگاهی تا شرابهای طبیعی، برای همهچیز جایی خاص میشناخت و تجربههایش را در اینترنت منتشر میکرد. او از اعضای ویژهی یلپ (Yelp Elite) بود؛ کاربری تأثیرگذار که نقدهای پرهیجان یا تندش، با کلی علامت تعجب و ایموجی، برای رستورانهای تازهکار سرنوشتساز بود.
وقتی لیلا از اسپا (spa) خاصی برایم گفت و پیشنهاد داد رزرو خودش را به من بدهد، فکر کردم «چرا که نه؟» لئو همیشه میگفت بلد نیستم استراحت کنم، و حق داشت. همیشه وقتی به سفر کاری نمیرفتیم، حس گناه داشتم. از مراسمهای آرامشبخش و تفریحی هیچوقت خوشم نمیآمد. اما این طوری هم نبود که به فکرم هم برسد که روزی زنی بشوم که در ۳۶ سالگی طلاق گرفته، همه شمارههای ناشناس را مسدود کرده، تمام پروفایلهای اجتماعیاش را برای فرار از خبرنگارهای مزاحم پاک کرده و خریدهایش را فقط آنلاین انجام میدهد تا با آشنایی در خیابان مواجه نشود. اتفاقات بیسابقه زیادی برایم رخ داده بود.
«خود موقعیت مکانیاش میارزه»، لیلا گفت. «دور از همهچیزه، حتی آنتن هم به زور میاد. جای ایدهآلیه برای استراحت و بازسازی.»
لیلا اولین کسی بود که بعد از افشای ماجرای گنُس باهاش تماس گرفتم؛ از جعل نتایج آزمایشگاهی گرفته تا شکایتها. از لسآنجلس به نیویورک آمد و در حالی که من بیحس روی مبل نشسته بودم و به اتاقی که با عشق و افتخار تزئینش کرده بودم، نگاه میکردم، پشتم را نوازش میکرد و تکرار میکرد: «تقصیر تو نیست، امی. تو خبر نداشتی.»
جادهای رو به خاموشی، سفری با یک همراه ناپیدا
برای رسیدن به اسپا باید چهار ساعت رانندگی میکردم. پس خیلی زود، پیش از طلوع آفتاب از شهر بیرون زدم؛ زمانی که آسمان هنوز تاریک بود و ترافیک تقریباً وجود نداشت. در میانهی راه، برای خرید قهوه و بنزین، در یکی از ایستگاههای بینراهی توقف کردم. وسوسه شدم که با عینک آفتابی وارد فروشگاه شوم، اما متوجه شدم که احتمال شناسایی در این حوالی بعید است. فروشنده حتی سرش را از گوشیاش بلند نکرد تا باقی پولم را بدهد، و این بیتوجهی باعث شد احساس آرامش کنم. سکهها در کف دستم گرم بودند. لئو هیچوقت پول نقد همراه نداشت، پس همیشه من مسئول آوردنش بودم. از سر و کله زدن با اسکناس و سکه بیزار بود، اما من حس خوبی از صدای خشخش اسکناسهای سبز و وزن سکهها در کیفم داشتم. همیشه به شوخی میگفتیم این حس از «مهاجر» بودن در من ریشه دارد، هرچند خودم متولد آمریکا بودم، نه نسل اول مهاجرت.
وقتی برگشتم داخل ماشین، حضورش (خاطره اش) را حس کردم. کنارم، در صندلی شاگرد. احتمالاً زمانی که در راه بودم یا حین توقف در پمپ بنزین، سُر خورده و وارد شده بود. حسش را پشت دندانهایم حس میکردم. نگاهم میکرد وقتی جرعههای سوزان قهوهی ایستگاهی را مینوشیدم؛ قهوهای که اضافهکردن شیر ترش هم چیزی از تلخیاش کم نمیکرد. سردردم شروع شد، مثل همیشه وقتی آن حضور در اطراف بود.
فرار بیفایده بود. گفتم: «سلام، رفیق قدیمی.» پاسخی نداد. هیچوقت پاسخ نمیداد، حتی اگر صدایش میزدم یا خواهش میکردم.
برای آرام کردن اعصابم، با رادیو ور رفتم و به ایستگاه موسیقی کانتری رسیدم. صدا را زیاد کردم و ناگهان برق خاطرهای درونم دوید. آهنگی پخش میشد که زمانی، پیش از آشنایی با لئو، عاشقش بودم. با آهنگ همصدا شدم، و بدون توقف به راه ادامه دادیم. پنجرهها را پایین کشیدم و گذاشتم باد موهایم را به آشوب بکشد. در آینه نگاهی به خودم انداختم؛ دیدم موهایم رگههایی از خاکستری گرفته، خطهایی از آهن که تارهای سیاه را قطع کردهاند.
خورشید با نوری زرد از افق طلوع کرد. کنجکاو بودم اسپا چه خدماتی ارائه میدهد. با وجود تمام اتفاقاتی که در ماههای اخیر افتاده بود، کمکم حس خوشایندی نسبت به این اقامت پیدا کرده بودم. تقریباً فراموش کردم حضور با من است، اگرچه کشش مغناطیسیاش هنوز احساس میشد.
هوا سردتر و درختها بلندتر و تیرهتر میشدند، مخصوصاً وقتی از بزرگراه اصلی خارج شدم. از میان شهرکهایی با اسامیای مثل «چِشایر» و «هنکاک» گذشتم، جاهایی که گویی چند دهه است هیچ تغییری نکردهاند. پرچمهای آمریکا و مترسکهای تزیینی از ایوان خانهها لبخند میزدند. بهزودی پاییز میرسید، فصل سیاحت میان برگهای رنگارنگ و چیدن سیب از باغها. من و لئو یکبار سیبچینی رفته بودیم، تازه بعد از ازدواجمان، در یکی از معدود آخر هفتههایی که هر دو وقت آزاد داشتیم. آن زمان بیستوهشت ساله بودم و سعی داشتم نقشی را که بهعنوان همسر جوانتر و پرانرژی به من محول شده بود، ایفا کنم. پیراهنهای چهارخانهی هماهنگ پوشیدیم و جلوی درختها عکس گرفتیم، اما معمولاً سیبهایی را برمیداشتیم که روی زمین افتاده بودند. وقتی برگشتیم خانه، فهمیدیم تقریباً همهشان کرمخوردهاند.
با ورود به ورمانت، خانهها بلندتر و باریکتر شدند. سقفهای شیبدار، منارههای کلیسا و نوک درختها منظرهای کارتپستالی پدید آورده بودند. صدای رادیو پر از نویز شد و در همهمهی استاتیک، آوازها محو شدند. آن را خاموش کردم و به سکوت گوش دادم، به صدای شُرشُر لاستیکها روی آسفالت، در حالی که در پیچوخم جادههای شیبدار رانندگی میکردم. دوباره کشش حضور را در آستانهی هوشیاریام حس کردم. سردردم تیزتر شد.
آغاز سقوط: از دانشگاه تا گنُس (Gnoss)
لئو استاد راهنمای من در دوران دکترایم در دانشگاه کلمبیا بود. در ابتدا، خیلی متوجهش نمیشدم، صرفاً همان نقشی را برایم داشت که هر سرپرست آزمایشگاهی میتوانست داشته باشد. آن زمان تمام تمرکزم روی پیشرفت بود؛ بیتوجه به آمارهایی که نشان میدادند زنان در علوم پایه چقدر کمشانساند. به خودم میگفتم: من استثنا خواهم بود. دورهی دکترا را در کمتر از هفت سال تمام میکنم. چندین مقاله خواهم نوشت و در ژورنالهای معتبر منتشر خواهم کرد. بعد، یک شغل هیئتعلمی دائم در دانشگاهی طراز اول پیدا میکنم.
لئو ایستاده خیلی بلندتر از وقتی بود که پشت میز مینشست؛ شانههای باریک و موهایی خاکستری و انبوه داشت. خندهای خشن و پُرصدایی داشت که هم ناآرامکننده بود و هم تأثیرگذار؛ خندهای که باعث میشد شنونده تصور کند حرفش واقعاً بامزه بوده. برای همه اسم مستعار داشت، حتی برای من. به شوخی من را «بیهدف» (Aimless) صدا میکرد، چون دقیقاً برعکس آن بودم. هرچند هرگز دانشجوی درخشان یا نابغهای نبودم، اما همیشه به پشتکار و توانایی تمرکزم افتخار میکردم.
در آزمایشگاه محبوب نبودم، چون در برنامههای تفریحی مثل نوشیدنی بعد از کار یا بازی فریزبی آخر هفته شرکت نمیکردم. اما کار برایم همهچیز بود. پروژهای که داشتیم روی آن کار میکردیم، یعنی بررسی پاسخهای ایمنی موشها در برابر تنشهای محیطی، واقعاً برایم هیجانانگیز بود. یکبار، در روزی آرام که غرق در کار شده بودم، لئو مجبور شد من را تکان دهد تا بفهمم آژیر خطر به صدا درآمده. آن روز فقط ما دو نفر در آزمایشگاه بودیم. داشتم سرمی را آماده میکردم تا به یکی از موشها تزریق کنم که ناگهان وزن دستی را روی شانهام حس کردم.
«امی! صدای آژیر رو نشنیدی؟» لئو بالای سرم ایستاده بود، نگران و بهنحوی عجیب، عصبی. با لکنت عذر خواستم، سرنگ و موش لرزان را کنار گذاشتم و همراهش بیرون رفتم. فقط یک بازرسی روتین آتشنشانی بود. بعداً لئو آمد و معذرتخواهی کرد. گفت: «تاکنون کسی رو ندیدم که بتونه با این دقت تمرکز کنه. یهجورایی ترسناکه.»
گفتم: «مرسی؟»
گفت: «یعنی تو معنای مثبتش، تا حد زیادی.» و رفت. تازه وقتی برگشت سر جای خودش بود که متوجه شدم بهجای «بیهدف» من را «امی» صدا کرده.
چند سال بعد، لئو از دانشگاه استعفا داد تا گنُس را راه بیندازد و از من خواست به تیمش بپیوندم. قول داد مدیریت یکی از پروژههای کلیدی را به من بدهد. لیلا تشویقم کرد قبول کنم. گفتم: «اما مدرکم چی؟» لیلا گفت تمام سالهایی که در محیط آکادمیک زجر کشیده بودم، کافی است. از تلاشهای بینتیجه برای گرفتن بودجه تا جنگیدن برای دیدن اسمم در لیست نویسندگان مقالاتی که با همکاران عمدتاً مرد و سفیدپوست نوشته بودم. واقعیت این بود که دیگر دلم با آن پروژهها نبود. کارم راکد مانده بود و نتایج موردنیاز را به دست نمیآوردم. اعتمادبهنفسی که زمانی منبع تمرکزم بود، از هم پاشیده بود؛ دیگر از آن پرچم پیروزی چیزی نمانده بود، فقط یک پرچم سفید پاره.
لیلا من را در امضای قراردادها و تعهدنامههای محرمانگی (NDA) راهنمایی کرد. بعد از استخدام، حتی یادم داد چطور به ایمیلهای لئو با لحن صمیمانه و در عین حال حرفهای پاسخ دهم. وقتی بالاخره دعوتم کرد به بیرون رفتن، لیلا گفت چه لباسی بپوشم، چطور بپوشم، و چرا باید تا قرار سوم برای صمیمیت صبر کنم.
دروازهای به نام آرامش یا پناهگاهی برای فراموششدهها؟
ساعت حدود یازده و نیم صبح بود که به جادهای پنهان رسیدم؛ همان مسیر باریکی که طبق گفتهی لیلا به اسپا ختم میشد. نزدیک بود از آن رد شوم و مجبور شدم دندهعقب بگیرم تا به ورودی برسم. تابلوی کوچکی با دستخطی نقاشیشده نوشته بود: «به درپینگ پاینز اسپا و سَناتوریوم (Dripping Pines Spa and Sanatorium) خوش آمدید.» واژهی «سَناتوریوم» (Sanatorium) توی چشمم زد. پلک زدم. انگار حروف تاب خوردند و به «پناهگاه» (Sanctuary) تبدیل شدند. با خودم گفتم لابد از خستگی راه و اثر قهوه است. داشتم آماده میشدم که از ماشین پیاده شوم و رمزی را که لیلا داده بود وارد کنم، اما دروازه بدون هیچ حرکتی از طرف من بهآرامی باز شد.
ماشین را از میان فضای باریک باز شدگی لنگههای در هدایت کردم و وارد مسیر آسفالتشدهای شدم که با درختان و سنگهای سفید احاطه شده بود. مسیر به پارکینگی کوچک منتهی شد که فقط دو ماشین در آن بودند: یکی مال من، و دیگری یک هوندا سیویک آبی که حدس زدم باید متعلق به صاحب اسپا باشد. لیلا گفته بود: «راث (Ruth) رو دوست خواهی داشت. حتماً ماساژ با سنگ داغ رو امتحان کن. برای کمرم معجزه کرد.»
داخل ساختمان شدم؛ فوارهای در آتریوم آرامآرام میجوشید. حضور مثل همیشه، بیصدا و صبور، پشت سرم میآمد. رایحهای از پرتقال، از یک دستگاه پخشکنندهی نامرئی در فضا پراکنده شده بود. صدا زدم: «سلام؟» صداهای بم و آوازهای مذهبی آرامی در پسزمینه پخش میشدند.
زن پشت میز گفت: «زود رسیدی.» انتظار داشتم زنی سفیدپوست با موهای بلند بلوند و دانههای دعا به گردن و لباسی آزاد، روبهرویم باشد. اما زنی آسیایی، با بلوز یقهاسکی و کت رسمی، با مویی نقرهای و کوتاه، پشت میز نشسته بود. از پشت عینک بیقابش چند لحظه بیش از حد معمول به من خیره شد. با خودم فکر کردم شاید او هم مثل من تعجب کرده که اینجا آسیایی دیگری میبیند. بالاخره گفت: «با این نمیتونم راهت بدم.»
احساس سرمایی خزنده زیر پوستم دوید. هیچکس تا به حال حضور را ندیده بود. اما او انگار دیده بود. حس کردم آن سایهی ساکت، در کنارم ضربان دارد.
هیچکس پیش از این، «حضور» را ندیده بود.
با صدایی لرزان گفتم: «لطفاً.» و به شگفتی خودم، اشک در چشمانم حلقه زد. شاید از خستگی راه بود. «تا اینجا اومدم. حاضرم هزینهی بیشتر بدم.»
زن، آرام و سنجیده، نگاهم کرد. گفت: «بنشین.» به سمت چهارپایهای از جنس بامبو اشاره کرد. نشستم و اشکهایم را پاک کردم. او در سکوت در راهرویی ناپدید شد و با فنجانی چای داغ برگشت. گذاشتم بخارش صورتم را بپوشاند.
او گفت: «مدت زیادیه که همراهته. نمیتونم ازت جداش کنم. ولی میشه مهارش کرد.»
با سر تأیید کردم؛ بخار چای چشمانم را موقتی کور کرده بود. همهی تنم درد میکرد. تنها چیزی که میخواستم، استراحت بود. فقط بخوابم، بگذارم خستگی این چند ماه غلبه کند. جرعهای از چای نوشیدم. طعمی شبیه زنجبیل و پوست درخت داشت.
او دستبندی چوبی به مچ راستم بست. چوبی صیقلی و تیره. گفت: «این کمی کمک میکنه. چوب رووِن (Rowan) خاصیت محافظتی داره. حالا میبرمت به اتاقت.»
پشت سرش راه افتادم و گفتم: «ممنونم.» اما او نه جواب داد، نه برگشت. حضور پشت سرم، با فاصلهای محتاط، دنبالمان میآمد.
اختراع فراموشی: گنُس و تولد نقشهی ذهن
لئو گنُس را تأسیس کرده بود تا راهی برای رها شدن از خاطرات غیرضروری پیدا کند. همیشه میگفت: «مغز همون هارد درایوه (hard drive). همونطور که برای دستگاههامون هر چند وقت یکبار پاکسازی اطلاعات انجام میدیم، چرا برای ذهنمون نکنیم؟ چرا نتونیم خاطراتی که دیگه به کارمون نمیان رو آپلود کنیم؟»
مدل پیشنهادی او ساده بود: اسکنهای دورهای برای جمعآوری دادههای حافظه، در مراکز گنُس. بعد از حدود پنج تا ده جلسه، بسته به حجم خاطرات هر فرد، گنُس برای او یک نقشهی ذهنی کامل طراحی میکرد که «چارتیس» (Chartis) نام داشت. این نقشه، به کاربران امکان میداد تا خاطراتشان را مرتب، دستهبندی و کنترل کنند. آنها میتوانستند تصمیم بگیرند کدام خاطرات را نگه دارند و کدام را به فضای ابری خصوصی خود منتقل کنند.
طبق گفتهی لئو، آپلود کردن خاطرات تلخ، دشوار یا حتی بیاهمیت باعث کاهش فشار روانی روزمره، بهبود روابط اجتماعی، و درمان بیخوابی ناشی از تروما میشد. در نتیجه افراد میتوانستند دوباره کنترل زندگی خود را به دست گیرند. و گرچه بازیابی این خاطرات کار سادهای نبود، اما در مواقع خاص، ممکن بود عملی باشد.
من عضو پروژهای تازه شدم که روی نوآوری جدید گنُس کار میکرد: «نئولایا» (Neolaia). برخلاف فرایند زمانبر چارتیس که تا هشت ماه طول میکشید، نئولایا میانبُر بود—دیسک فلزی کوچکی به اندازهی یک سکه دهسنتی، که وقتی به پوست چسبانده میشد، در یک شب اطلاعات کافی برای ایجاد نقشهی ذهن ساده را جذب میکرد. کاربران میتوانستند از طریق اپ گنُس به نقشهی ذهن خود دسترسی پیدا کنند.
با نئولایا، ساختن چارتیس دیگر فقط چند ساعت زمان میبرد. گرچه کیفیت آن به دقت نسخهی اصلی نمیرسید، اما برای بسیاری کافی بود. کاهش چشمگیر هزینهی تولید نیز باعث شد گنُس خدمات خود را با قیمت پایینتری عرضه کند و حتی نسخهی پیشین را کنار بگذارد.
امید لئو این بود که درمانهای گنُس بتوانند در بلندمدت باعث کاهش بیماریهای عصبی پیچیدهتری مانند آلزایمر (Alzheimer’s) و زوال عقل شوند. پدرش در پنجاهوپنجسالگی به آلزایمر مبتلا شد و این واقعیت او را عمیقاً آزار میداد، بهویژه که خودش هم کمکم پا به همان سن میگذاشت. مادر من نیز به همین بیماری دچار شده بود—و همین تجربهی مشترک یکی از دلایل ارتباط اولیهمان و دلیل اصلی استخدامم در گنُس بود.
در اولین جلسهی ناهار کاریمان، لئو گفت: «تو با این مسئله پیوند شخصی داری. من فقط آدمهای حرفهای نمیخوام؛ آدمهایی میخوام که این درد رو زندگی کردن. آدمهایی که زندگیشون واقعاً با این بیماری نابود شده.»
او گاهی دربارهی آلزایمر طوری حرف میزد انگار دشمنی انسانی است، دشمنی که باید شکست داده شود.
دخمهی فراموشی: مادر، حافظه و بهای سکوت
وقتی دبیرستانی بودم، مادرم گاهی پابرهنه در خیابانها پرسه میزد، بیهدف و بیدلیل، و بعد نمیتوانست توضیح بدهد دنبال چه بوده. صبحها حالش خوب بود—آرام، حتی خوشخلق. اما شب که میرسید، عصبانی میشد. مرا به دروغگویی متهم میکرد، مثلاً در مورد اینکه نمکدان را کجا گذاشتهام. بیماریاش بهسرعت رو به وخامت رفت، درست در همان سالهایی که وارد دانشگاه شدم. با رفتن پدرم سر کار، مادرم روزها در خانه تنها میماند. هیچوقت ماجرا را برای کسی نگفتم—نه برای لیلا، نه برای هیچکس دیگر. نمیگفتم که پدرم مجبور شده بود شبها در اتاق خواب را قفل کند یا اینکه مادرم گاهی چهرهاش را فراموش میکرد و وقتی به او نزدیک میشد، جیغ میکشید. سکوت راحتتر بود.
با اینکه در دانشگاه شاگرد ممتازی باقی ماندم، اما بین نیمهشب تا هفت صبح، خواب به چشمم نمیآمد. اگر هم میخوابیدم، یک ساعت بعد بیدار میشدم و تا طلوع آفتاب با اضطراب در تخت میلرزیدم.
مادرم در بیستوچندسالگی من از دنیا رفت. بعد از آن، رابطهی سرد و شکنندهام با پدرم، از هم پاشید. او به کره برگشت و تماسهای ما به تدریج به سطح پیامهایی مؤدبانه و گس تقلیل یافت. وقتی بیستوپنج ساله شدم، ازدواج کرد. در پیامی نوشت: «ببخش که زودتر نگفتم. میدونم احتمالاً سرت شلوغ بوده با کار.» گاهی برایم عکس خواهرناتنیهایم را میفرستاد—دو دختربچه که هیچ شباهتی به من نداشتند.
مدتی پس از پیوستن به گنُس، خودم هم وارد فرایند چارتیس شدم. تصمیم گرفتم خاطرات اصلی مربوط به مادرم و افول ذهنیاش را آپلود کنم. فقط اطلاعات کلی و ترتیبی از وقایع را نگه داشتم—اما دیگر با خاطرات حسیِ عذابآور درگیر نبودم: بوی کهنه و راکد آسایشگاهش؛ نگاههای ترسخورده و پر از خشمش که مرا در اتاق دنبال میکرد؛ لحن و زنگ صدایش وقتی که مرا با کسی دیگر اشتباه میگرفت و به دزدی متهمم میکرد.
هر خاطرهای را دستهبندی و برچسبگذاری کردم و بعد به حال خودش رهاش کردم.
برای اولینبار بعد از سالها، راحت خوابیدم. پوستم صاف شد، گوارشم بهتر شد، حس عمومیام متعادلتر شد. نفس عمیق میکشیدم. نسبت به خودم، همکاران و دوستانم مهربانتر شده بودم. دیگر بارِ گناه و سوگواری را حس نمیکردم. شببیداریها، کابوسها، و دندانقروچهای که دندانپزشکم را ترسانده بود («تا پنجاه سالگی چیزی از دندونات نمیمونه») همه ناپدید شدند.
و درست همان موقع بود که حضور برای نخستینبار ظاهر شد.
شبی بیدار شدم و دیدمش که روی تخت نشسته و آرام نگاهم میکرد. با خودم گفتم: «بیش از حد کار کردهام. دارم توهم میزنم.» اما فردا صبح هنوز آنجا بود. گاهی برای مدتی ناپدید میشد، اما همیشه بازمیگشت—فرقی نمیکرد کجا بروم یا چه شرایطی در زندگی داشته باشم.
لئو هرگز آن را نمیدید، و من هم هرگز چیزی به او نگفتم. از واکنشش میترسیدم. از اینکه نگاهم کند، انگار دیوانهام. با خودم میگفتم اگر بیتوجهی کنم، شاید خودش برود.
سایهی وفادار: حضوری که نمیرود
اما با گذشت زمان، «حضور» قویتر شد. مصرتر. مخصوصاً وقتی از آن میخواستم که برود. گاهی حس میکردم طلبکار است، انگار بابت وفاداریاش چیزی میخواهد. مثل سگی یکدنده افسارم را میکشید، تمرکزم را مختل میکرد، و باعث میشد سردردم شدت بگیرد.
سعی کردم بفهمم آیا این پدیده میتواند یکی از عوارض ناشناختهی فرایند چارتیس باشد یا نه. اما گنُس، سه ماه پیش از پیوستنم، به جایگاه «یونیکورن» (Unicorn) در بازار استارتاپها رسیده بود و تقاضا در همهی بخشها سر به فلک کشیده بود. حتی مشتریانی که ظاهراً «عادی» بودند—موفق، پرتلاش، و سالم—مشتاق بودند حافظهی خود را بهینهسازی کنند.
براساس پرسشنامههای اولیه، کاربران معمولی گنُس بیشتر از میانگین جامعه دچار «تجربههای زیانآور زندگی» (Adverse Life Experiences – ALEs) نبودند. آنها فقط میخواستند عملکرد ذهنیشان را با تخلیهی خاطرات اضافی ارتقا دهند.
توصیفهایی که از تجربهشان ارائه میدادند، اغلب تحسینبرانگیز بود. حتی افرادی با سنگینترین نوع ALEs—قربانیان آزار، اعتیاد، جنگ، یا سوگ اخیر—بعد از چارتیس احساس آرامش میکردند. حتی کسانی که دچار تهوع یا خوابآلودگی شده بودند، هرگز نگفته بودند که موجودی سایهوار آنها را تعقیب میکند.
اتاق من در «درپینگ پاینز» ساده و جمعوجور بود: یک تخت، میز، و صندلی. اما تمیز و مرتب. لباسهایی را که آورده بودم در کمد آویزان کردم و روی تخت نشستم، به بیرون نگاه کردم—بازی نور و برگ. هوا گرم بود، اما سپتامبر در کوهستانهای نیوانگلند یعنی شبها دمای هوا زیر ده درجه میرسد. بروشوری را که زن جلوی پیشخوان گذاشته بود خواندم. گفته بود: «ساعت کار اسپا، از ده صبح تا پنج عصر. ناهار و شام ساعت دوازده و شش. بعد از ساعات تعیینشده، استحمام ممنوع است—بدون استثنا.»
ساختار اسپا ساده بود. سونا از چوب ساج (teak) ساخته شده بود و بخار گرم در آن تزریق میشد. دو استخر در اتاقی بزرگ و کاشیکاریشده وجود داشت: یکی گرم و آکنده از رایحهی اوکالیپتوس و رُزماری؛ دیگری سرد و پر از آب شور. خدمات اضافی مثل ماساژ یا حمام خصوصی نیز به درخواست مهمانان ارائه میشد.
اتاقم پر از حولههای سفید پشمالو، یک حولهی حمام نرم، دمپایی، و صندل پلاستیکی بود. سادگی فضا تعجبم را برانگیخت—چون سلیقهی لیلا معمولاً لوکستر بود. اما کیفیت وسایل، حتی ملحفهها، بینقص بود.
دستبند چوبی را همیشه میپوشیدم، حتی زیر دوش. و حس میکردم حضور با فاصله نگه داشته شده—انگار این چوب، فاصلهای محافظ ایجاد کرده باشد.
مرز میان فراموشی و واقعیت: رؤیاهایی که زبان دارند
در روزهای بعد، بهندرت زن میز پذیرش را میدیدم. تازه در روز سوم بود که فهمیدم حتی اسمش را نمیدانم. اگر همان راثی بود که لیلا از او تعریف میکرد، چیزی به من نگفته بود. حتی نامم را نپرسیده بود که مطمئن شود رزرو به نام من است.
آبهای گرم و سرد، پوستم را نرم کرده بودند. ذهنم سبک شده بود، شفافتر از همیشه. ناهار را در سینیهایی ساده، شامل فرنی، سبزیجات و تخممرغ آبپز، آماده روی میز سلفسرویس میگذاشتند. آن را بیرون، زیر آفتاب ملایم اواخر تابستان میخوردم. فضای اسپا واقعاً شبیه پناهگاه بود. برخی بخشها به دلیل لانهگزینی پرندگان مهاجر ممنوعالورود بود. از پرندهها چیزی نمیدانستم، اما کمکم یاد گرفتم نشانههایشان را تشخیص دهم؛ رنگ پرها، صدایشان، خطوربطهایی که میانشان بود. دلم سبک میشد از تماشایشان.
لیلا راست گفته بود: اینجا تقریباً هیچ آنتنی نداشت. فقط در پارکینگ آنقدر آنتن بود که بتوانم پیامی بفرستم، نه تماس بگیرم. در روزهای اول میخواستم از زن پذیرش بپرسم آیا دستکم وایفای وجود دارد یا نه. اما هرچه گذشت، نبودن اینترنت آرامشبخشتر شد. نیازی نبود هر لحظه در دسترس باشم. دیگر وقتی اسمی روی صفحه میآمد که ممکن بود خبرنگاری کنجکاو یا دوستی نگران باشد، عضلاتم منقبض نمیشد.
شبها آنقدر عمیق میخوابیدم که رؤیا میدیدم. رؤیایی شفاف، با جزئیات و رنگ. قبلاً در کودکی خوابهایم زنده بودند، بیدار میشدم در حالیکه میخندیدم یا گریه میکردم، یا وسط بحثی با شخصیتی خیالی بودم. بعد از فرایند چارتیس، رؤیاهایم محو شده بودند. حتی وقتی سعی میکردم با دفترچهای در کنار تخت، رؤیاها را ثبت کنم، چیزی قابل نوشتن نداشتم.
اما اینجا، در اسپا، خوابها دوباره زنده شدند. شبها زود میخوابیدم، سیر از غذای ساده و مغذی، و خسته از حمامهای طولانی و قدمزدن میان تپههای سبز. خوابهایی میدیدم رنگارنگ، چنان زنده که بیدار که میشدم، برای چند ثانیه شک میکردم که واقعاً بیدارم یا در ادامهی همان رؤیای عجیبام.
شب سوم، خواب دیدم در خانهای زندگی میکنم که روی دو پای فلسدار، مثل یک دایناسور، ایستاده. داخلش تختی بلند بود که زیرش آشپزخانه و محل شستوشو قرار داشت. در گوشهای، گربهای خوابیده بود؛ خاکستری تیره با چشمهای آبی نافذ. خرخر میکرد و دُم بلندش را میجنباند. رفتم برایش ظرف شیری بیاورم، اما وقتی برگشتم، بهجایش یک بچهگربهی نارنجی با گوشهای پَرمانند پیدا شد. نوازشش کردم، دستانم را روی موهایش کشیدم. دُمش را دور مچ پایم حلقه کرد، مثل روبان زندهای دنبالم آمد. بعد ناگهان ناپدید شد، و گربهای سفید و بزرگ با صورتی پهن و چشمانی زرد و بیروح جای او را گرفت. سلام گفتم و دستم را جلو بردم. ولی بهجای بو کشیدن، دهانش را باز کرد و دستم را در فک ترسناک خود گرفت. دندانهای کوچک اما تیزش در گوشت دستم فرو رفتند. فکر کردم شاید انگشتم را از دست بدهم. مجبور شدم با فشار فکاش را باز کنم، انگار با تمساحی سروکار داشتم.
صبح که بیدار شدم، تنم خشک و گرفته بود، انگار واقعاً با گربهای جنگیدهام. تصمیم گرفتم ماساژ بگیرم. احتیاج داشتم کسی واقعاً به تنم دست بزند، عضلاتم را ورز دهد، وجودم را از نو مرتب کند.
دستهایی از جنس تشخیص: ماساژ، گربههای سوخته و اعتراف بیصدا
سر ساعت به میز پذیرش رفتم. همان زن روز اول آنجا بود. گفت: «ماساژور همیشگیمون مسافرت رفته. خودم انجام میدم.»
همانطور که راهرویی را در پیش گرفت—راهرویی که تا آن لحظه به چشمم نیامده بود—از حالم پرسید. گفت: «خوابهات چطور بوده؟»
گفتم: «خیلی خوب، اما خوابهای عجیبی میبینم. و امروز انگار تنم حسابی پیادهروی کرده.»
با لحنی کاملاً معمولی، مثل کسی که دربارهی وضعیت آبوهوا حرف میزند، گفت: «بیشتر مهمونهامون همین حس رو دارن توی شبهای اول. اسپا ما یهجورایی… روحداره، میدونی؟» مکثی کرد. «خواب گربه هم دیدی؟»
پاهایم متوقف شدند. با شگفتی گفتم: «اتفاقاً بله.»
او بدون اینکه به عقب نگاه کند، گفت: «اون گربهها مال صاحب قبلی بودن. توی آتیشسوزی مردن. حالا توی خوابهامون میان.»
آتیش؟ لحنش آنقدر بیتفاوت بود که شک کردم درست شنیدهام. لیلا هیچ اشارهای به حادثهای در توصیفش از اینجا نکرده بود. با حالتی خیره، پشت زن را نگاه کردم. پاسخی نداد. فقط آرام به راه رفتن ادامه داد.
اتاق ماساژ تاریک بود. پردهها کشیده بودند و بوی اسطوخودوس (lavender) از گوشهای فضا را پر کرده بود. حولهی سفید و تنپوش زردی به دستم داد. گفت: «دستبند رو هم باید دربیاری. چند دقیقه وقت داری که آماده شی.»
در را بست. لباسهایم را درآوردم، روی تخت دراز کشیدم، ولی قبل از آن برای لحظهای دستبند چوبی را درآوردم. در همان لحظه، با صدایی بیصدا و موجی از حس سنگین، حضور داخل اتاق خزید. دوباره فضای تنفسم سنگین شد.
وقتی برگشت، گفت: «پس هنوز باهاته.»
احساس سرمای سوزناک در ستون فقراتم دوید. با صدایی آرام پرسیدم: «چطور میتونی ببینیش؟ هیچکس تا حالا ندیده.»
نور چراغها کم شد. رایحهی زنجبیل و یاسمن فضا را گرفت. روغن را روی کف دستانش ریخت.
گفت: «شاید دیگران فقط دقت نکردن.»
دستهایش قوی و منعطف بودند. از سرم شروع کرد—ماساژ پوست سر، بعد گردن، بعد شانهها. دستهایش که به کتفها و مهرهها رسید، حس عجیبی در من بیدار شد. احساسی عمیق، گویی دری بسته درونم ناگهان باز شده باشد. گرمای دستانش سنگین بود. طاقتفرسا. حس کردم ممکن است گریهام بگیرد، یا حتی بلرزم. اما نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم آن چاه درونم آرام بسته شود.
شکوه فراموشی: شهرت، سقوط و سایههایی که باقی میمانند
همان سالی که نئولایا وارد بازار آمریکای شمالی، اروپا و آسیا شد، گنُس به بورس رفت. لئو از خوشحالی روی ابرها بود. برای یکبار، واقعاً به خودش افتخار میکرد—نه از آن مدل افتخارهای موقتی که همیشه با نارضایتی و وسواس دربارهی «آنچه باید بهتر میشد» همراه بود، بلکه نوعی آرامش پیروزمندانه داشت. و البته، هرچند انتظارش را داشتم، حجم شهرت و ثروتی که ناگهان بر سرمان آوار شد، غافلگیرکننده بود.
خانهمان را عوض کردیم. خانههای تفریحی، آپارتمانهای کوچک در نقاط مختلف خریدیم. لئو، که همیشه ادعا میکرد اهل زرقوبرق نیست، ناگهان چند ماشین لوکس خرید. با هم سوار میشدیم، سقف را باز میکردیم، دست در دست، به صدای موسیقی گوش میدادیم—Talking Heads، Pixies، Doors. تا آن موقع همهی ترانههایی را که او با آنها بزرگ شده بود و من نه، حفظ کرده بودم.
جلد مجلات، تیتر روزنامهها، مصاحبه با رسانههای ملی—لئو همهجا بود. من هم در مجلات زنانه و برنامههای گفتوگویی دعوت میشدم. برایم استایلیست گرفته بودند. در ابتدا از توجه ناراحت بودم، اما کمکم عادت کردم. جذابیت شهرت، با همهی مزایایش، آدم را وامیدارد که گذشته را به سکوت بسپارد.
در خلوت، سعی میکردم زیاد فکر نکنم به عواقب اجتماعیِ نوآوریهایی که ارائه کرده بودیم. اینکه اگر جامعهای بهجای روبهرو شدن با خاطرات، آنها را پاک کند، چه اتفاقی میافتد؟ هشدارها را نادیده گرفتم؛ تحلیلهایی که از فساد اخلاقی، تسلط سیاستمداران مستبد، سوءاستفادهی آزارگران و حذف پیامدهای جرم خبر میدادند. به خودم میگفتم ما داریم کمک میکنیم. به خودم میگفتم لئو یک نابغه است. گنُس واقعاً جهان را تغییر داده بود—برخلاف دیگر شرکتهای فناوری که فقط وعده میدادند.
«آدمهای خارقالعاده به قوانین عادی پایبند نیستند»، جملهای که لئو مدام تکرار میکرد.
هیچوقت از او نپرسیدم که آیا مرا هم جزو خارقالعادهها میدانست یا نه. فکر میکردم واضح است—او مرا از میان همهی آدمهای کلمبیا انتخاب کرده بود. با لئو، هیچوقت نگران نبودم که جاهطلبیهایم را مانع بداند. برخلاف دیگر مردهایی که در گذشته ملاقات کرده بودم، هرگز با مخالفت من با فرزندآوری مشکل نداشت؛ خودش هم علاقهای نداشت. گنُس، پروژهی ما، فرزند مشترکمان بود.
وقتی گزارشهایی دربارهی نقصهای فرایند چارتیس منتشر شد، گوشم را بستم. گزارشهای داخلی شرکت را باز نکردم. ایمیلهایی که بهنحوی محتاطانه از کارکنان میخواستند با رسانهها صحبت نکنند، به سطل زباله رفتم.
اما نمیشد نادیده گرفت.
زنی در یک برنامهی خبری شبانه ظاهر شد؛ قربانی سابق یک فرقهی مذهبی که با نئولایا خاطرات آزار دوران کودکیاش را پاک کرده بود. تصویر چهرهاش تار شده بود، ولی صدایش لرزان و منقطع بود. مجری با چهرهای همدردانه جلو آمد و دستش را گرفت. پرسید: «از نظر شما، بدترین عارضهی این فرایند چیست؟»
زن اشک ریخت. گفت: «هیچچیزی یادم نمیاد. هیچچی.» دوربین روی صورت مجری زوم کرد که لبهایش را به هم فشرده بود و آرام سر تکان میداد.
در اتاق ماساژ، زن زمزمه کرد: «ذهنت یهجای خیلی دور رفته.»
زمزمه کردم: «متأسفم.»
گفت: «حالا لطفاً بچرخ و به پشت دراز بکش.» اطاعت کردم. چشمانم را بستم. دستهایش از رانها به ساق پاهایم سر خوردند، با فشاری محکم اما مهربان. ناگهان دریافتم: مدت زیادیست که کسی مرا لمس نکرده است.
پُشتِ سایه: حقیقتی که با لمس بیدار میشود
«چند وقته باهاته؟» زن پرسید.
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم منظورش از «اون» همان «حضور» است. سعی کردم آگاهیم از آن را سرکوب کنم. احساسش میکردم—نه در اتاق، بلکه در حاشیهی ذهنم، مثل پرندهای در کمین، نظارهگر و منتظر.
جواب دادم: «حدود پنج سال.»
پرسید: «هیچوقت با کسی دربارهش صحبت کردی؟»
گفتم: «راستش، هیچوقت فکر نمیکردم بتونم این موضوع رو برای کسی توضیح بدم.»
زن گفت: «شاید باید امتحان میکردی.»
از لحن خونسرد و کمی دور از احساسش ناراحت شدم؛ انگار اینکه این همه سال با حضور زندگی کرده بودم، تقصیر خودم بود. حس بیانصافی توی صدایش بود، انگار قضاوتم میکرد.
بقیهی جلسه را چیزی نگفتیم. نفسهایم آهسته شدند. خودم را رها کردم در دستهایی که بدنم را شکل میدادند، مثل خمیری نرم که با دقت ورز داده میشود. بندهای عضلاتم، که مثل ریسمانی پیچیده و سفت به هم بسته شده بودند، یکییکی گرهشان باز شد.
در کودکی، از معدهدرد رنج میبردم. مادرم همیشه دستانم را ماساژ میداد، نقاط فشاریای را فشار میداد که میگفت به درد معده مربوطاند. اگر اعتراض میکردم که درد دارد، میگفت: «درد همیشه بد نیست. درد اومده تا چیزی بهمون بگه.»
و حالا، در این اتاق، با عطر روغنهای گیاهی و سکوت سنگین، این حرف مادرم دوباره زنده شد. شاید حضور هم چیزی برای گفتن داشت. شاید نباید فرار میکردم.
واقعیت این بود که نئولایا شاید زیادی آسانش کرده بود—فراموشی را.
در آزمایشهای اولیه، هیچ چیز مشکوکی به نظر نمیرسید. برخی داوطلبها کمی سرگیجه یا گیجی داشتند، اما هیچچیز جدی. یادداشتبرداری میکردم، آزمایش پشت آزمایش، گزارشها را تنظیم میکردم.
در گزارش نهایی نوشتم: «ما به قابلیت نئولایا برای پیشبرد اهداف اصلی گنُس اطمینان کامل داریم. زمان ساخت چارتیس در طی آزمایشها کاهش یافته و در حالی که یکپارچگی دادهها همیشه مسئلهای حیاتی در فناوری مقیاسپذیر است، اهداف اصلی—افزایش دسترسی و وضوح ذهنی—با موفقیت حاصل شدهاند. در این مرحله، نیازی به ادامهی آزمایشهای بتا وجود ندارد. توصیه میکنیم تولید انبوه آغاز شود.»
اما چیزی که به لئو نگفتم این بود که وقتی اولین بار به چارتیس خودم دسترسی پیدا کردم، مسحور سادگی و زیبایی آن شدم. سخت تلاش کردم تا در دام وسوسهی «پاک کردن بیشتر» نیفتم. اما آن میل به خلاصی، به سبک شدن، وسوسهبرانگیز بود.
گزارشهای تیمم را هم نادیده گرفتم—آنهایی که میگفتند بعضی از داوطلبها چند ماه بعد از فرایند، افت شدید ذهنی و روانی پیدا کردهاند. گفتم دادههایشان ناقص است، باید دوباره بررسی کنند.
لئو، آن شب در خانه پرسید: «مطمئنی؟»
جواب دادم: «داری به نتایج من شک میکنی؟» یادآوریاش کردم که از همان اول قول داده بود دخالتی در کار علمیام نداشته باشد.
گفت: «هرگز.» جلو آمد، گونهام را بوسید. داشتیم سبزیجات و برگرهای گیاهی کباب میکردیم. اواخر تابستان بود. من داشتم لیمو میبریدم و سس سالاد درست میکردم.
گفت: «فقط میخوام مطمئن شم آمادهایم. این یه نقطهی عطفه، هم برای گنُس، هم برای خودمون.»
گفتم: «میدونم. و بهت میگم نئولایا آمادهست. هرچه زودتر عرضهاش کنیم، بهتر.»
خندید: «عجب. معمولاً تویی که میگی صبر کنیم، همهچی رو دوباره چک کنیم.»
جواب دادم: «شاید تو تأثیر گذاشتی.» نزدیک سه سال بود که مسئول پروژهی نئولایا بودم. دلم میخواست دیگر به چشم «همسر بنیانگذار گنُس» دیده نشوم، بلکه به عنوان دانشمند، کسی که سهمش را ادا کرده، دیده شوم.
میدانستم دیگران چه فکر میکردند: اینکه فقط بهخاطر رابطهام با لئو به آن موقعیت رسیدهام. همهی سوابق، تجربهها، مقالههایم را نادیده میگرفتند. اما حالا دوباره حس جاهطلبی در من بیدار شده بود—آن انگیزهی تیز و براق، مثل ماهی نقرهای و لغزندهای که همیشه در دسترس نبود.
ویرانی در نقشه ذهن: وقتی انسانها به پاک کردن معتاد میشوند
میگویند: «هیچوقت با دستکم گرفتن هوش مردم ورشکسته نمیشی.» اما دربارهی تمایلشان برای فرار از ناراحتی چطور؟ همین فرار، همین گریز بیوقفه از احساسات واقعی، میشود اساس یک بازار عظیم. وقتی خاطرهها همان بستری باشند که در آن اوج و فرود زندگی را تجربه میکنیم، چه عجیب است که کسی نخواهد از شرشان خلاص شود؟ و چه ساده است افتادن در دامِ وسوسهی پاکسازی، بازنویسی، و تکرار این روند در جستوجوی یک صفحهی سفید، جایی فراتر از درد.
شکایتهای اولیه دربارهی نئولایا را بهراحتی رفعورجوع کردیم. میگفتیم «جزئی هستن»، «طبیعیه»، یا «بهزودی رفع میشن». اما وقتی خبر رسید که سناتور مشهوری از ایالت ایلینوی، زنی که سالها پیش پسر نوجوانش را در تصادف رانندگی از دست داده بود، در حالیکه لباس مدرسهی پسرش را در دست داشت، گریان در میان مزارع ذرت پرسه میزد، دیگر ماجرا فرق کرد.
او از کاربران نئولایا بود. با این هدف که غم و اندوهش مانع ادامهی فعالیتهای سیاسیاش نشود، بسیاری از خاطرات مرتبط با پسرش را آپلود کرده بود. ولی قرار بود در صورت لزوم، بازگردانده شوند. اما مشخص شد آن خاطرات آنقدر در تاروپود حافظهاش تنیده شده بودند که دیگر تفکیکشان ممکن نبود. نه فقط خاطرات پسرش، بلکه تمام پیوندهایش با زندگی روزمره. تلاش اضطراری برای بازیابی دادهها نتیجهای نداشت. در نهایت، سناتور در خانهی سالمندان بستری شد—ناتوان از بیان اندوهش، حتی ناتوان از یادآوری نام خودش.
جلسات تحقیق، دادخواستهای حقوقی، و فشار رسانهها بهدنبال آن آمد. درنهایت اعلام شد که عوارض برخی کاربران به دلیل نقص فناوری نبوده—تکنولوژی طبق وعده عمل کرده بود. لئو در سمت مدیرعامل باقی ماند. شرکت، مسیرش را عوض کرد. اما بار همهی این سقوط، بر دوش من و دیگر مدیران پروژهی نئولایا افتاد.
و با اینکه ازدواجم از هم پاشید، کارم را از دست دادم، و سالها زحمت دود شد، هنوز میدانستم خوششانس بودهام. فقط هزینهی وکیل و آبروی حرفهایام را باختم. نه چیزی بیشتر.
بعد از ماساژ، بدنم مثل لباسی تازهشسته، نرم و رها بود. از زن تشکر کردم، پاهایم هنوز کمی میلرزید. فکر میکردم مستقیم به اتاقم برمیگردم و برای شبی دیگر از خواب عمیق آماده میشوم. اما او با لبخندی گوشهدار، یک سیگار پیچیده به دستم داد.
گفت: «بعد از ماساژ، سیگار واقعاً میچسبه. انگار از تن میگذره، تیز و بیرحم، مثل چاقو.»
حق با او بود.
با هم بیرون نشستیم، در سکوتی مطبوع، تماشاگر غروب خورشید بر لبهی کوهستانهایی با حاشیههای ارغوانی. بوی بابونه و علف تازه و دود، فضا را پر کرده بود. اعضایم سنگین و آرام بودند.
گفت: «یادآوری وسعت جهان خوبه.»
بدون عینک، با چشمهایی نیمهبسته، جوانتر به نظر میرسید.
پرسیدم: «چند وقته این کارو میکنی؟»
گفت: «این کار؟»
«ماساژ. ادارهی اینجا.»
لبخند زد: «اونقدر طولانی که یادم نمیاد.»
بعد نگاه تیز و آرامی به من انداخت و گفت: «یه زمانی مثل تو بودم. پر از برنامه. حالا روزهام ریتم دیگهای دارن.»
با تندی گفتم: «اما تو هیچی دربارهی من نمیدونی.»
لبخند محوی زد: «نیازی نیست بدونم. هرکسی که میاد اینجا، از یهچیزی فرار میکنه. بدن، همهچی رو میگه… اگه بلد باشی گوش بدی.»
پرندهها، یکییکی، در هوای گرگومیش آواز میخواندند. به این فکر کردم که بدن من چه میگوید؟ چه رازهایی، چه دردهایی هنوز در آن مانده، با وجود همهی تلاشم برای فراموشی؟ چه سادهدل و مغرور بودم که فکر میکردم میتوانم از خودم فرار کنم.
انگار که منتظر این فکر بود، حضور باز در ذهنم طنین انداخت. یک نوسان نرم اما تیز در پیشانیام.
زن گفت: «فراموش کردی کی هستی.»
نفس در سینهام گیر کرد.
گفت: «اون فقط میخواد یادت بیاره. همین.»
پرسیدم: «و خودت چی؟»
«چی دربارهی من؟»
«گفتی هرکسی که میاد اینجا، داره از چیزی فرار میکنه.»
آخرین پک را به سیگار زد. بوی شیرین و تند ماریجوانا (weed) در هوا چرخید. نور غروب، چهرهاش را طلایی کرده بود.
گفت: «بعضی چیزها رو باید نگه داشت. من دیگه فرار نمیکنم.»
بازگشت به تاریکی: گربهها، شعلهها، و پذیرش نهایی
آن شب، گربهها دوباره به خوابم آمدند. خودشان را دورم پیچیدند، به سینهام و صورتم پناه آوردند. گربهی خاکستری روی قفسهی سینهام نشست. گربهی نارنجی، حالا بزرگتر شده بود، پیشانیاش را به سرم زد، انگار که مرا به خاطر آورده باشد. گربهی سفید، در سکوت تماشایمان میکرد، با آن نگاه تخت و بیحالت، دمش را آرام از این سو به آن سو میچرخاند.
زبان شعلههای قرمز دیوارها را میلیسید، اما گرمایی در کار نبود. دستم را از میان آتش عبور دادم و دیدم هیچ آسیبی ندید. با حیرت پرسیدم: «میبینین؟» گربهها خمیازه کشیدند، بیتفاوت.
وقتی بیدار شدم، حضور مثل گذشته، لب تخت نشسته بود. دستبند چوبی را بعد از ماساژ فراموش کرده بودم ببندم.
گفتم: «متأسفم. ببخش که جا گذاشتمت.»
در سکوت، با همان وزن خاموش همیشگیاش، نگاهم کرد. حس میکردم فقط یک چیز میخواهد: دیده شدن. تأیید شدن. میخواست گواهیاش دهم، بپذیرمش، وزنش را حس کنم.
دستم را دراز کردم. از میان غشای تیره و شفافاش گذشت. و همانجا بود که فهمیدم چه باید بکنم.
صبح روز بعد، چمدانم را بستم. وقتی از اتاق بیرون آمدم، زن گفت: «داری زود میری؟ بیشتر مهمونا معمولاً تمدید میکنن.»
جواب دادم: «باید برگردم. دیگه خیلی دور بودم.»
با نگاهی گرم دستم را لمس کرد: «امیدوارم چیزی که دنبالش بودی رو پیدا کنی. اینجا همیشه برات جا هست، هر وقت که خواستی.»
گفتم: «ممنونم.» و دستبند چوبی را به او برگرداندم. با سری خمیده، بیکلام آن را پذیرفت.
وقتی سوار ماشین شدم، آمد بیرون تا رفتنم را ببیند. برایش دست تکان دادم. او هم دستی بلند کرد. وقتی برگشت تا داخل برود، برای لحظهای چیزی دیدم—سه دُم گربه در باد، یکی سفید، یکی خاکستری، یکی نارنجی، که پشت سرش در هوا شناور بودند.
در راه بازگشت، همهچیز سریعتر از مسیر رفت گذشت. رادیو را روشن نکردم. فقط شیشهها را پایین دادم و گذاشتم باد در گوشم بخواند. جادههای باریک و پیچدرپیچ، کمکم جایشان را به بزرگراه دادند. ماشینهایی از همهسو به ما پیوستند، همه به سمت جنوب.
در کنارم، حضور آرام نشسته بود—خاموش، وفادار، درست مثل سگی پیر. هر وقت ترسِ آینده دوباره به سرم میزد، وزنش را حس میکردم و همین، آرامم میکرد. برمیگرداند مرا به لحظه، به جاده، به فرمانی که در دست داشتم.
بازگشت به خانه: جایی که حافظه، درد و خودِ واقعی در هم تنیدهاند
وقتی لئو ترکم کرد، بیشتر خاطرات آخرمان را پاک کردم. نمیخواستم یادم بیاید که دقیقاً چه گفته بودیم، یا چطور به هم زخم زدیم. نمیخواستم آن نگاه خشمگین و سرشار از سرزنشش را، وقتی مرا به خرابکردن کارش و ضربهزدن به شرکت متهم میکرد، به یاد آورم. نمیخواستم فکر کنم که چطور به وکیلهایش و تیم روابط عمومی گنُس دستور داده بود تا بیانیهای تنظیم کنند که با کلماتی ماهرانه، همهچیز را به گردن من بیندازد—شکست نئولایا را، و بیکفایتی و سهلانگاریام را.
فقط به اندازهای از آن روزها را نگه داشتم که بتوانم از خودم محافظت کنم. اما چهرهاش، حرفهای آخرش—آن تکهپارههای خاطراتی که بیشترین درد را داشتند—همه را حذف کردم. حالا، وقتی به آن روزها فکر میکردم، حسی داشتم شبیه کسی که در خانهای نیمهساخته و متروک پرسه میزند؛ خانهای با جاهای خالی، سوراخهایی که باید سکو یا دیوار میبودند. یا مثل کسی که نامهای زمان جنگ دریافت کرده، نامهای پر از سانسور، با خطوطی سیاه و خشن بر جای واژههایی حذفشده.
نمیدانستم آمادهام که همهچیز را برگردانم یا نه. آمادهام که دوباره در راهروها و اتاقهای تاریک ذهنم قدم بزنم. ولی وقتش بود دیگر از کنارشان نگذرم.
وقتی به ساختمانی که حالا خانهام بود رسیدم، حس کردم انگار ماهها گذشته، نه فقط چند روز. برای لحظهای دستم در هوا معلق ماند؛ شک کردم کلید را در قفل واحد اشتباهی فرو نبرم. هنوز به این آپارتمان عادت نداشتم. در مسیر برگشت، یکبار نزدیک بود از روی عادت، ماشین را به سمت خانهای ببرم که زمانی با لئو در آن زندگی میکردم.
اما همینکه وارد شدم، آرام شدم. کتابهایم آنجا بودند، وسایلم، وسایل سادهای که در این ماههای اخیر خریده بودم. تختی که هر شب بهتنهایی در آن میخوابیدم. حضور همراه من داخل آمد. در آپارتمان پراکنده شد، مثل لایهای نرم از گرد و غبار. ناگهان متوجه شدم که در تمام مسیر بازگشت، حتی یکبار هم سردرد نگرفتهام.
گوشیام لرزید. پیامی از لیلا بود: «سفرت چطور بود؟ حالت چطوره؟» نادیدهاش گرفتم.
رفتم سمت میزم، آن میز چوبی قدیمی که رویش خط و خش زیاد داشت. کشوی سمت راست را باز کردم—همانی که همیشه گیر میکرد. حضور نگاه میکرد. دستم را درون کشو بردم تا چیزی را پیدا کنم: یک دیسک فلزی، به اندازهی یک سکهی ده سنت. لمسش که کردم، گرم شد.
آن را روی مچ چپم گذاشتم. منتظر ماندم تا فشاری آشنا روی پوستم حس کنم؛ صدایی ضعیف که میگفت: دارد روشن میشود.
کامپیوترم را باز کردم. وارد برنامهی نئولایا شدم. پوشهای را باز کردم که همهی فایلهای حافظهام در آن بود. همهشان آنجا بودند؛ رنگبندیشده و به ترتیب حروف الفبا. همهی خاطراتی که ازشان روی برگردانده بودم، آنهایی که زمانی فکر میکردم زیادی سنگیناند، زیادی تیره، زیادی کشنده.
همهشان را انتخاب کردم. منوی موردنظر را پیدا کردم.
پیامی روی صفحه ظاهر شد:
آیا از بازگرداندن این خاطرات اطمینان دارید؟
ARE YOU SURE YOU WANT TO REDOWNLOAD?
روی «بله» کلیک کردم. YES.
چشمانم را بستم. دیسک روی مچم داغ شد، صدای همهمهاش آهسته اما آشنا بود.
نشستم.
و منتظر ماندم
تا همهچیز را دوباره
احساس کنم.
source