در یکی از خانه‌های آرام و سنگی وین در زمستان ۱۸۸۰، دختری جوان کنار تخت پدر بیمارش نشسته بود. شمعی نیم‌سوخته نور زردی بر چهرهٔ رنگ‌پریده‌اش می‌تاباند. در سکوت شب، ناگهان بازوی راستش بی‌حرکت شد. چند دقیقه بعد زبانش از کار افتاد و صدایی از دهانش بیرون نیامد. پزشک خانواده را خبر کردند، اما آزمایش‌های ساده هیچ نشانه‌ای از بیماری جسمی نداشت. دختری بود بیست‌ویک‌ساله، باهوش، آشنا به زبان‌های انگلیسی و فرانسوی و از خانواده‌ای ثروتمند و یهودی. نامش برتا پاپنهایم بود، اما تاریخ او را با نامی دیگر شناخت: آنا او (Anna O.).

آنچه در هفته‌های بعد برای او رخ داد، نقطهٔ عطفی در تاریخ پزشکی شد. برتا دچار دوره‌هایی از فلج، بی‌خوابی، توهم، از دست دادن قدرت حرف زدن و حتی تغییر زبان شد؛ حالاتی که برای پزشکان زمانه غیرقابل‌فهم بود. اما پزشک جوانی به نام یوزف برویر (Josef Breuer) تصمیم گرفت به جای درمان فیزیکی، با ذهن او گفت‌وگو کند. همین تصمیم، جرقهٔ تولد شیوه روان‌درمانی (psychotherapy) و مفهوم ناخودآگاه (unconscious mind) را زد.

پروندهٔ آنا او در نگاه نخست داستان زنی بیمار است، اما در لایه‌های زیرین، روایتی است از برخورد دو جهان: علمی که هنوز روان را به درستی نمی‌شناخت،و زنی که با رنج خود مسیر شناخت را گشود.

این نوشته، بازسازی امروزی از همان پرونده است؛ تلاشی برای توضیح سادهٔ مفاهیم پیچیدهٔ پزشکی آن دوران و بازگویی اینکه چرا هنوز نام آنا او در دانشکده‌های روان‌پزشکی تدریس می‌شود.

وین در قرن نوزدهم؛ شهری میان علم، فلسفه و خرافه

برای درک پروندهٔ آنا او باید به وینِ سال‌های ۱۸۸۰ بازگردیم؛ زمانی‌که پزشکی در حال گذار از تفسیرهای فلسفی به علم تجربی بود. در آن هنگام، هنوز مغز انسان را تنها با کالبدشکافی می‌شناختند و از عملکرد ذهن، چیزی جز حدس در دست نبود. شاخه‌ای از پزشکی به نام نورولوژی (neurology) تازه شکل گرفته بود، اما مرز آن با روان درمانی هنوز مبهم بود. در این دوران، پزشکان هر نشانهٔ عجیب – از فلج بدون علت تا غش‌های ناگهانی- را زیر عنوانی کلی به نام هیستری (hysteria) می‌گنجاندند.

درک «هیستری» آن زمان با باورهای اجتماعی گره خورده بود. واژهٔ هیستری از ریشهٔ یونانی hystera به معنای «رحم» گرفته شده بود، چون تصور می‌شد منشأ این علایم در بدن زنان است. در نتیجه، بیماری روانی در زنان را نتیجهٔ اختلال در طبیعت زنانه می‌پنداشتند. این نگاه، ترکیبی از جهل علمی و پیش‌داوری فرهنگی بود. در بیمارستان‌های وین، بخش‌هایی مخصوص زنان «هیستریک» وجود داشت که بیماران در آنجا با روش‌هایی چون شوک الکتریکی یا حمام‌های یخ درمان می‌شدند.

اما در کنار این فضای کهنه، دسته‌ای از پزشکان جوان هم بودند می‌خواستند از درون ذهن انسان سر درآورند. یوزف برویر یکی از آنان بود؛ پزشکی که به فیزیولوژی صدا و تنفس علاقه داشت و از شاگردان پیشین فیزیولوژیست مشهور، ارنست ماخ بود. او برخلاف هم‌عصرانش باور داشت که پدیده‌های روانی واقعی‌اند و می‌توانند علایم جسمی برانگیزند.

وقتی خبر بیماری دختر جوانی به نام برتا پاپنهایم به گوشش رسید، تصمیم گرفت خود او را معاینه کند. برویر نمی‌دانست که این پرونده، آغازگر دورانی خواهد شد که مرز میان جسم و روان را برای همیشه جابه‌جا می‌کند.

زندگی برتا پاپنهایم و نخستین نشانه‌های فروپاشی روانی

برتا پاپنهایم در سال ۱۸۵۹ در خانواده‌ای یهودی و مرفه در وین به دنیا آمد. کودکی‌اش در آسایش و نظم گذشت، اما از همان ابتدا نشانه‌هایی از روحی حساس و خیال‌پرداز داشت. او بیشتر وقتش را به مطالعه و نوشتن داستان‌های کوتاه می‌گذراند و به چند زبان از جمله انگلیسی و فرانسوی مسلط بود. در جامعه‌ای که برای زنان نقشی جز همسری و مادری قائل نبود، او دختری با ذهنی فعال اما محبوس بود. همین تضاد میان آزادی درونی و محدودیت بیرونی، شاید نخستین بذر اضطراب در روانش بود.

در حدود بیست‌سالگی، وقتی پدرش به بیماری مزمن ریوی مبتلا شد، برتا تمام روزهایش را صرف پرستاری از او کرد. ماه‌ها بی‌خوابی، نگرانی و استرس مراقبت باعث خستگی عمیق جسمی و روانی او شد. نخستین علایم نگران‌کننده در همین دوران ظاهر گشت: دوره‌هایی از بی‌حسی در بازوی راست، لکنت ناگهانی، از دست دادن حافظهٔ موقت و گاهی توهم‌های بینایی. او ادعا می‌کرد سایه‌هایی را در اتاق می‌بیند یا صدایی در گوشش می‌شنود.

از نظر جسمی، هیچ آسیب قابل مشاهده‌ای وجود نداشت. پزشکان با شگفتی دریافتند که وقتی حواس برتا را پرت می‌کنند، دست فلج‌شده‌اش دوباره حرکت می‌کند. چنین الگویی در طب امروز با تشخیص اختلال عصبی کارکردی (Functional Neurological Disorder) هماهنگی دارد.

اختلال عصبی کارکردی (Functional Neurological Disorder – FND) یکی از جذاب‌ترین و در عین حال پیچیده‌ترین مفاهیم پزشکی مدرن است در این اختلال، بیمار دچار علایم عصبی واقعی مانند فلج، لرزش، از دست دادن گفتار، تشنج یا بی‌حسی اندام می‌شود، اما هیچ آسیب ساختمانی در مغز یا اعصاب او دیده نمی‌شود. به‌عبارت دیگر، «سخت‌افزار» سالم است اما «نرم‌افزار» مغز، یعنی نحوهٔ ارتباط شبکه‌های عصبی، دچار اختلال عملکرد می‌شود.

در FND، مغز اطلاعات حسی و حرکتی را به‌درستی تفسیر یا ارسال نمی‌کند. برای مثال، در فلج کارکردی، مغز فرمان حرکت می‌دهد اما مسیرهای عصبی که باید این فرمان را اجرا کنند، به طور موقت خاموش می‌شوند. این موضوع هیچ شباهتی به تظاهر یا «بازی‌کردن نقش بیمار» ندارد؛ برعکس، اسکن‌های عملکردی مغز (Functional MRI) نشان داده‌اند که در این بیماران، نواحی درگیر در تصمیم‌گیری حرکتی و احساس مالکیت بدن واقعاً تغییر فعالیت می‌دهند.

عامل بروز FND معمولاً ترکیبی از استرس روانی، اضطراب مزمن، یا تجربه‌های دردناک گذشته است، هرچند در برخی افراد هیچ رویداد خاصی شناسایی نمی‌شود. این اختلال نه «روانی صرف» است و نه «عصبی صرف»، بلکه نتیجهٔ تعامل پیچیدهٔ میان هیجان، توجه و شبکه‌های حرکتی مغز است.

اما در قرن نوزدهم، هیچ‌کس چنین مفهومی را نمی‌شناخت و طبیعی بود که این علایم را زیر برچسب مبهم هیستری (Hysteria) قرار دهند.

در آن زمان، «هیستری» نوعی بیماری روان‌تنی محسوب می‌شد که معمولاً در زنان طبقهٔ متوسط دیده می‌شد و ترکیبی از فلج، بی‌حسی، حمله‌های شبه‌صرعی، بی‌خوابی و اضطراب مزمن بود.

پزشکی قرن نوزدهم و تشخیص‌های اشتباه دربارهٔ آنا او

پزشکی در اواخر قرن نوزدهم در آستانهٔ دوران نو بود، اما هنوز ریشه در سنت‌های کهنه داشت. پزشکانِ آن دوران می‌کوشیدند هر پدیدهٔ غیرعادی را با قوانین فیزیولوژی توضیح دهند و از روان، تنها به عنوان انعکاسی مبهم از بدن یاد می‌کردند. وقتی زنی با فلج بی‌دلیل، توهم یا لکنت مراجعه می‌کرد، نخستین تشخیص تقریباً همیشه هیستری (Hysteria) بود. این واژه، همان‌طور که پیش‌تر اشاره کردم، سوگیری جنسیتی داشت و به اشتباه به «رحم سرکش» نسبت داده می‌شد. پزشکان باور داشتند هیستری نتیجهٔ «عدم تخلیهٔ احساسات زنانه» است.

در مورد آنا او، پزشکان وقت سه احتمال اصلی مطرح کردند:

نخست صرع (Epilepsy)، چون او گاهی در حالت خلسه فرو می‌رفت و حافظه‌اش را از دست می‌داد. اما هیچ شواهدی از حملهٔ واقعی صرعی یا فعالیت غیرطبیعی در عضلات مشاهده نشد.

دوم، زوال عقل اولیه (Early Dementia) که در آن زمان برای هر نوع تغییر شناختی استفاده می‌شد، ولی سن پایین او و نوسان علایم با این فرض ناسازگار بود.

سوم، همان تشخیص غالب یعنی هیستری تبدیلی (Conversion Hysteria)، حالتی که ذهن، فشار روانی را به علامت جسمی تبدیل می‌کند.

نباید فراموش کنیم که پزشکان آن  دوره از ابزار تشخیص امروزی مانند EEG یا MRI بی‌بهره بودند، بنابراین باید به تجربه و باورهای خود اتکا می کردند.

پروندهٔ آنا او دقیقاً در این خلأ علمی شکل گرفت: پزشکی که می‌خواست علمی باشد، اما ناچار بود در تاریکی ذهن سرگردان بیمار جست‌وجو کند. و در این تاریکی، یوزف برویر تصمیم گرفت نوری متفاوت بیفکند.

درمان یوزف برویر و تولد «درمان گفتاری»

یوزف برویر در ابتدا مانند دیگر پزشکان هم‌دوره‌اش، انتظار داشت با معاینهٔ فیزیکی علت علایم برتا را بیابد. اما هر بار که بازوی فلج او را لمس می‌کرد یا از زبانش معاینه می‌گرفت، با واقعیتی روبه‌رو می‌شد که منطق پزشکی زمانه را زیر سؤال می‌برد: بدن بیمار سالم بود، اما عملکردش مختل. برویر به‌جای تجویز دارو، تصمیم گرفت از روشی استفاده کند که آن زمان در حاشیهٔ علم قرار داشت؛ یعنی هیپنوتیزم (Hypnosis). او آموخته بود که در حالت خلسه، افراد گاهی خاطرات یا احساساتی را بیان می‌کنند که در بیداری از یاد برده‌اند.

در نخستین جلسات، برتا در حالی‌که در نیمه‌خواب فرو می‌رفت، شروع کرد از رؤیاها و ترس‌های خود سخن گفتن. او از شب‌هایی تعریف می‌کرد که کنار تخت پدر بیمار بیدار می‌ماند و از سایه‌هایی که بر دیوار می‌دید، می‌ترسید. در یکی از جلسات، او از مار سیاهی گفت که در کابوسش روی پدرش می‌خزید. وقتی این صحنه را توصیف کرد و اشک ریخت، یکی از علایمش – گرفتگی عضلهٔ گردن – ناگهان ناپدید شد. برویر شگفت‌زده شد؛ گویی تخلیهٔ احساس، علایم جسمی را می‌زداید.

در ادامهٔ جلسات، برتا هر بار خاطره‌ای دردناک را بازگو می‌کرد و بلافاصله بهبود موقتی می‌یافت. او خودش این روش را «درمان از طریق گفتار» (Talking Cure) نامید. از دید امروزی، می‌توان گفت او نخستین بیماری بود که نوعی کاتارسیس (Catharsis) یا پالایش هیجانی را تجربه کرد؛ حالتی که احساسات سرکوب‌شده فرصت بروز پیدا می‌کنند و فشار روانی کاهش می‌یابد.

اما این درمان، ساده و بی‌خطر نبود. هرچه رابطهٔ درمانی عمیق‌تر شد، وابستگی عاطفی میان پزشک و بیمار افزایش یافت. برویر احساس می‌کرد درگیر نوعی پیوند هیجانی شده است، چیزی که بعدها «انتقال هیجانی» (Transference) نام گرفت. او برای حفظ فاصلهٔ حرفه‌ای، درمان را ناگهانی قطع کرد. این تصمیم، به فروپاشی موقت روانی برتا انجامید و او را مدتی به آسایشگاه کشاند.

در روان‌درمانی، انتقال هیجانی به حالتی گفته می‌شود که بیمار، احساسات و الگوهای عاطفیِ مربوط به روابط مهم گذشته‌اش را ناخودآگاه به درمانگر هم تسری می‌دهد. مثلاً بیماری که در کودکی والدینی سرد یا بی‌توجه داشته، ممکن است نسبت به درمانگر احساس طردشدگی یا بی‌اعتمادی داشته باشد؛ یا برعکس، اگر در کودکی احساس کمبود محبت کرده، شاید به درمانگر وابستگی و علاقهٔ شدیدی نشان دهد.

این احساسات نه واقعی‌اند و نه تصنعی، بلکه بازتاب «شیوهٔ ارتباطی » هستند. روان بیمار تلاش می‌کند در رابطه‌ای امن‌تر، تجربهٔ ناتمام گذشته را تکرار کند تا آن را بهتر بفهمد. این‌جاست که انتقال هیجانی می‌تواند جنبهٔ درمانی پیدا کند. درمانگر آموزش‌دیده از این واکنش‌ها استفاده می‌کند تا به بیمار کمک کند منشأ هیجاناتش را بشناسد و از چرخه‌های تکرارشوندهٔ در روابط زندگی رها شود.

اما اگر درمانگر این پدیده را تشخیص ندهد یا خود گرفتار واکنش متقابل (Countertransference) شود، رابطهٔ درمانی می‌تواند از مسیر علمی خارج شود و به وابستگی یا تعارض عاطفی تبدیل گردد. بنابراین، انتقال هیجانی در ذات خود نه مثبت است و نه منفی؛ بلکه ابزاری حساس و دو لبه است که بسته به آگاهی درمانگر، می‌تواند عامل رشد یا مانع درمان باشد.

در مورد آنا او، چون این مفهوم هنوز شناخته نشده بود، برویر آن را به‌اشتباه نوعی وابستگی بیمار تلقی کرد و درمان را قطع نمود. اما امروز می‌دانیم که اگر به‌درستی مدیریت می‌شد، می‌توانست فرصتی برای شفا و بازسازی درونی او باشد.

به بیان روشن‌تر: انتقال هیجانی نه عشق است و نه توهم، بلکه آینه‌ای است که گذشته را در اکنون بازمی‌تاباند تا بیمار بتواند خود را از نو بشناسد.

ورود زیگموند فروید و تولد مفهوم ناخودآگاه

زیگموند فروید در آن سال‌ها پزشک جوانی بود که به مطالعهٔ مغز و اعصاب علاقه داشت، اما بیشتر از کالبد بدن، به پیچیدگی‌های ذهن متمایل بود. او شاگرد غیرمستقیم برویر بود و با اشتیاق گزارش‌های درمانی آنا او را خواند. فروید دریافت که پشت هر علامت ظاهراً جسمی، داستانی از احساسات نادیده‌گرفته‌شده پنهان است. از دید او، این پرونده نشان می‌داد که ذهن می‌تواند حقیقت را از خود پنهان کند و در قالب نشانه‌های جسمی فریاد بزند. این ایده، بعدها هستهٔ اصلی نظریهٔ ناخودآگاه (Unconscious) شد.

در سال ۱۸۹۵، فروید و برویر کتابی منتشر کردند با عنوان مطالعاتی دربارهٔ هیستری (Studies on Hysteria) که در آن پروندهٔ آنا او به‌عنوان نمونهٔ اصلی معرفی شد. در این اثر، فروید استدلال کرد که علایم برتا حاصل تعارضی روانی بوده است: میل و خشم سرکوب‌شده نسبت به پدر بیمار. او معتقد بود زمانی‌که این احساسات اجازهٔ بروز نیابند، به علایم جسمی تبدیل می‌شوند؛ پدیده‌ای که او آن را تبدیل روان‌زاد (Psychogenic Conversion) نامید.

برویر با چنین تفسیر روانی رادیکالی موافق نبود. او باور داشت که در این میان، عوامل عصبی و فیزیولوژیک نیز دخیل‌اند. اختلاف‌نظر آن دو باعث جدایی‌شان شد و فروید مسیر خود را در قالب روان‌کاوی (Psychoanalysis) ادامه داد. فروید بعدها نظریهٔ کامل‌تری ساخت: ذهن انسان را دارای سه لایه دانست – خودآگاه (Conscious)، نیمه‌خودآگاه (Preconscious) و ناخودآگاه (Unconscious) – و بر این باور بود که کشمکش میان این سطوح، منشأ بسیاری از بیماری‌های روانی است.

او پروندهٔ آنا او را گواهی دانست بر اینکه گفتار، مسیر ورود به ناخودآگاه است. با این حال، دانش فروید نسبت به خود بیمار محدود بود؛ او هرگز با برتا ملاقات نکرد و تمام دانسته‌هایش از روایت برویر می‌آمد. با گذشت سال‌ها، برخی منتقدان یادآور شدند که شاید فروید بیش از اندازه از داستان این زن برای اثبات نظریه‌اش بهره برد.

اما بی‌تردید، بدون آن پرونده، مفهوم ناخودآگاه هرگز به این شکل وارد علم نمی‌شد. آنا او تبدیل به اسطوره‌ای شد که روان‌کاوی با او شروع شد.

بازسازی پروندهٔ آنا او بر اساس پزشکی و روان‌پزشکی مدرن

اگر آنا او امروز در یک کلینیک روان‌پزشکی مدرن معاینه می‌شد، تشخیص او بسیار متفاوت از واژهٔ مبهم «هیستری» قرن نوزدهم بود. بر اساس دانش پزشکی امروزی، مغز و روان در تعامل پیچیده‌ای هستند و استرس می‌تواند به‌طور واقعی عملکرد عصبی را مختل کند، بی‌آنکه آسیبی عضوی وجود داشته باشد. متخصصان مغز و اعصاب  و روان‌پزشکان ) امروزه چنین مواردی را با دقت در قالب چند تشخیص افتراقی بررسی می‌کنند.

نخستین گزینه‌ای که احتمالاً بررسی می‌شد، صرع لوب گیجگاهی (Temporal Lobe Epilepsy) بود. بسیاری از نشانه‌های آنا او – از دوره‌های خلسه و گفتار بی‌اختیار تا فراموشی موقت و توهم‌های بینایی – می‌تواند ناشی از تخلیهٔ غیرطبیعی الکتریکی در لوب گیجگاهی مغز باشد. در چنین مواردی، تست EEG (الکتروانسفالوگرام) می‌تواند فعالیت مغزی را آشکار کند.

اگر نتیجهٔ آن طبیعی باشد، احتمال بعدی مطرح می‌شود: اختلال عصبی کارکردی (Functional Neurological Disorder). این اختلال را پیش‌تر توضیح دادم. اما به صورت خلاصه، در این اختلال، مدارهای مغز پیام‌های حرکتی یا حسی را به‌درستی منتقل نمی‌کنند، هرچند ساختار مغز سالم است. به زبان ساده، مغز فرمان می‌دهد اما بدن پاسخ نمی‌دهد؛ شبیه اختلال نرم‌افزاری بدون خرابی سخت‌افزار. این تشخیص امروزه جایگزین مفهوم کهنهٔ «هیستری تبدیلی» شده است.

گزینهٔ سوم، اختلال تجزیه‌ای (Dissociative Disorder) است، بیماری‌ای که که در آن ذهن برای دفاع در برابر استرس شدید، بخش‌هایی از حافظه یا احساس را از مدار خارج می‌کند.. از دست دادن گفتار، تغییر زبان یا بی‌حسی اندام می‌تواند تجلی همین واکنش دفاعی باشد.

در کنار این تشخیص‌ها، احتمال وجود افسردگی با علایم جسمانی (Somatic Depression) یا اختلال اضطراب پس از سانحه (PTSD) نیز مطرح می‌شود. مراقبت طولانی از پدر بیمار، محرومیت خواب و فشار عاطفی مزمن می‌توانند چنین واکنشی را برانگیزند.

اگر آنا او در عصر ما درمان می‌شد، ترکیبی از روان‌درمانی شناختی (CBT)، داروهای ضداضطراب و توان‌بخشی عصبی برایش تجویز می‌شد، و شاید هرگز تشخیص اولیه بیماری هیستری برایش مطرح نمی‌شد.

از بیمار خاموش تا زن کنشگر؛ دگرگونی زندگی برتا پاپنهایم

پس از پایان درمان با یوزف برویر و دوره‌ای از بستری در آسایشگاه، برتا پاپنهایم کم‌کم به زندگی عادی بازگشت. پزشکان معاصر تصور می‌کردند او برای همیشه بیمار باقی خواهد ماند، اما آنچه در دهه‌های بعد رخ داد، تصویری کاملاً متفاوت ارائه کرد. برتا، برخلاف انتظار، نه‌تنها از بیماری را از سر گذارند، بلکه به یکی از فعال‌ترین زنان روشنفکر اروپا تبدیل شد.

او پس از بهبود نسبی، به شهر فرانکفورت مهاجرت کرد و زندگی جدیدی آغاز نمود. به تدریج به آموزش، نوشتن و فعالیت‌های خیریه روی آورد. در جامعه‌ای که هنوز نقش زن را به خانه محدود می‌کرد، برتا صدای زنانی شد که حق تحصیل، کار و استقلال مالی می‌خواستند. در سال‌های بعد، انجمن‌های متعددی را برای حمایت از زنان بی‌سرپرست و کودکان یهودی بنیان گذاشت. او خانه‌ای به نام خانهٔ دختران یهودی (Jüdisches Mädchenheim) تأسیس کرد که در آن دختران آسیب‌دیده آموزش و سرپناه می‌یافتند.

به مرور، برتا به عنوان یکی از چهره‌های اصلی جنبش زنان یهودی شناخته شد. آثار ادبی‌اش نیز منعکس‌کنندهٔ آگاهی از تبعیض‌های اجتماعی بود. او در نوشته‌هایش از اهمیت گفت‌وگو، آموزش و خودآگاهی سخن می‌گفت؛ مفاهیمی که ناخودآگاه ادامهٔ همان «درمان گفتاری» دوران جوانی‌اش بودند.

در روان‌کاوی مدرن، این تحول نوعی بازسازی هویت (Identity Reconstruction) محسوب می‌شود: فرآیندی که طی آن بیمار، پس از گذر از بحران، معنایی تازه برای رنج خود می‌یابد. برتا پاپنهایم از زنی با علایم عصبی، به زنی بدل شد که تجربهٔ بیماری‌اش را به نیرویی برای تغییر اجتماعی تبدیل کرد.

او تا پایان عمر ازدواج نکرد و تمام انرژی خود را صرف فعالیت‌های بشردوستانه کرد. در سال ۱۹۳۶، در سن ۷۷ سالگی در فرانکفورت درگذشت. در وصیت‌نامه‌اش نوشت: «در برابر هیچ انسانی سر فرود نیاور، مگر آن‌که به او خدمت کنی.» این جمله گویای آن است که برتا نه در مطب پزشکان، بلکه در میدان عمل شفا یافت.

❓ پرسش‌های رایج (FAQ)

۱. نام واقعی آنا او چه بود؟
نام اصلی او برتا پاپنهایم (Bertha Pappenheim) بود؛ زنی یهودی از وین که در سال ۱۸۵۹ به دنیا آمد و در ۱۹۳۶ درگذشت.

۲. آیا او واقعاً درمان شد؟
پس از دوره‌ای بحران، بهبود یافت و بعدها به فعال اجتماعی و نویسنده‌ای برجسته تبدیل شد.

۳. اگر امروز زندگی می‌کرد، تشخیص او چه بود؟
احتمالاً اختلال عصبی کارکردی یا تجزیه‌ای، که در اثر استرس مزمن ایجاد می‌شود.

۴. چرا پروندهٔ او مهم است؟
زیرا نخستین موردی بود که نشان داد سخن‌گفتن دربارهٔ احساسات می‌تواند علایم جسمی را درمان کند.

۵. نقش برویر و فروید چه بود؟
برویر درمانگر اصلی بود و فروید با تحلیل نظری این پرونده، بنیان روان‌کاوی را ساخت.


این نوشته را هم بخوانید:

تشخیص افتراقی در پزشکی یعنی چه؟

دکتر علیرضا مجیدی

دکتر علیرضا مجیدی

پزشک، نویسنده و بنیان‌گذار وبلاگ «یک پزشک»

دکتر علیرضا مجیدی، نویسنده و بنیان‌گذار وبلاگ «یک پزشک».
بیش از دو دهه در زمینه سلامت، پزشکی، روان‌شناسی و جنبه‌های فرهنگی و اجتماعی آن‌ها می‌نویسد و تلاش می‌کند دانش را ساده اما دقیق منتقل کند.
پزشکی دانشی پویا و همواره در حال تغییر است؛ بنابراین، محتوای این نوشته جایگزین ویزیت یا تشخیص پزشک نیست.

source

توسط salamathyper.ir