بعضی داستانها آنقدر ترسناک و غیرقابل باورند که مشکوکمان میکنند نکند تخیلی باشند. اما وقتی بدانیم این داستان نه از دل فیلمهای ترسناک، بلکه از پروندههای پلیس و دادگاه بیرون آمده، ترس واقعی آغاز میشود. پادکست Father Wants Us Dead یکی از همین روایتهای سرد و نفسگیر است؛ شرح دقیق یک جنایت خانوادگی در محیطی ظاهر پرآرامش، که در بطن آن نقشهای حسابشده و هولناک در جریان بود.
جان لیست (John List)، مردی مذهبی، پدر سه فرزند، حسابدار و معلم کلاسهای کلیسایی بود. هیچکس فکر نمیکرد مردی با آن ظاهر محترم، خانهای را به گورستانی خاموش تبدیل کند. در نوامبر ۱۹۷۱، لیست همسر، مادر، و سه فرزند نوجوانش را در خانه کشت و سپس مثل یک روح ناپدید شد. هیچ داد و فریادی از خانه شنیده نشد. تنها چیزی که باقی ماند، یک نامه بود و اجسادی که روزها کسی از آنها خبر نداشت.
دو روزنامهنگار برندهٔ جایزه روزنامهنگاری با دقتی مثالزدنی، زوایای تاریک این پرونده را کاویدهاند. آنها نهتنها به اسناد رسمی و بایگانیهای پلیس دست یافتهاند، بلکه پای صحبت بیش از ۵۰ نفر از نزدیکان خانواده نشستهاند. روایت، هم آدم را بهتزده میکند و هم پرشور است؛ درهمتنیده با ترس، بیاعتمادی است و شگفتی را برمیانگیزد که بعد از گذشت نیم قرن هنوز فروکش نکرده.
در این مقاله، قصد داریم قدمبهقدم وارد این جهان مهآلود شویم؛ از خانوادهٔ مقتول گرفته تا ذهن قاتلی که ۱۸ سال از عدالت گریخت. این پست وبلاگی، نه داستانی خیالی، که تحلیل و بازآفرینی دقیق پادکستی واقعی است. به شما هشدار میدهیم: این روایت ممکن است آرامش ذهنیتان را به چالش بکشد.
خانهای آرام در حومه، با بوی مرگ پشت دیوارها
در نگاه اول، خانهٔ خانوادهٔ لیست در وستفیلد (Westfield)، نیوجرسی، خانهای معمولی بود. ساختمانی بزرگ، با پنجرههایی رو به خیابان، باغچهای مرتب و ساکت، درست مانند صدها خانهٔ دیگر اطراف. جان لیست، مردی متشخص، هر روز با کتوشلوار به سر کار میرفت، بچهها را به مدرسه میبرد، و روزهای یکشنبه در کلیسا درس انجیل میداد. از بیرون، هیچ چیز غیرعادی نبود؛ خانوادهای مذهبی، کمحرف، اما محترم.
همسایگان از چیزی که در درون این خانه رخ داده بود، آگاه نبودند، تا روزی که بوی تعفن آرامآرام به بیرون نشت کرد. کسی در را نمیگشود، پردهها کشیده شده بودند و صدایی از خانه شنیده نمیشد. بالاخره پلیس وارد شد، و آنچه دیدند، بهتآور بود. پنج جنازه با دقت کنار هم قرار گرفته، و موسیقی مذهبی که در تمام خانه پخش میشد.
جسد مادر سالخورده در اتاق زیرشیروانی بود. همسر و فرزندان در تالار ردیف شده بودند، انگار نه برای مرگ، که برای یک مراسم دعا خوابیدهاند. جان لیست پیش از ترک خانه، چراغها را خاموش نکرد؛ بلکه نور خانه را روشن گذاشت و نامهای درون یک کتاب انجیل به جا گذاشت. او در این نامه، از قتلها دفاع کرده و آنها را راه نجات خانوادهاش از «فساد معنوی» دانسته بود.
روزنامهها نوشتند: مردی خداپرست، خانوادهاش را برای خدا کشته. اما سؤال اصلی باقی ماند: چگونه مردی با این خونسردی، همسر، فرزندان و حتی مادرش را با تفنگ بکشد، چای بنوشد، و بعد با آرامش خانه را ترک کند؟
درون ذهن قاتل؛ وقتی ایمان بهانهٔ مرگ میشود
جان لیست، در ظاهر، یکی از آن مردان متدینی بود که خیلیها او را الگویی از نظم، دیانت و مسئولیتپذیری میدانستند. اما پ پشت آن چهرهٔ خشک و منظم، روحی درهمشکسته، متزلزل و شاید بیمار پنهان شده بود.
لیست در یک خانوادهٔ محافظهکار آلمانی-آمریکایی بزرگ شد؛ پدری سختگیر و مادری سلطهگر که از کودکی در او هراس از شکست و بیاعتباری را نهادینه کرده بود. او یاد گرفت احساساتش را سرکوب کند، هیچگاه از مشکلاتش حرفی نزند و همیشه چهرهای جدی و سرد نشان دهد. با وجود اینکه تحصیلات دانشگاهی داشت و بهعنوان حسابدار کار میکرد، درونش لبریز از احساس شکست و ناکامی بود.
در سالهای پیش از جنایت، شغلهایش را یکی پس از دیگری از دست داد اما وانمود میکرد همه چیز خوب پیش میرود. حتی قبضها را از صندوق پست میدزدید تا کسی متوجه بحران مالی خانواده نشود. همهٔ این فشارها در ذهن او تلنبار شد تا جایی که قتل را راهی برای نجات دید، نه جنایتی شوم.
در نامهای که پس از قتلها نوشت، جان لیست توضیح داده بود که نگران سقوط اخلاقی و معنوی خانوادهاش بوده است. او اعتقاد داشت که اگر بچههایش در دنیای مدرن و بیایمان بزرگ شوند، روحشان گم میشود و دیگر راه بازگشتی وجود ندارد. حتی از این نوشت که اگر آنها را حالا بکشد، روحشان هنوز پاک است و به بهشت خواهند رفت.
این استدلال هولناک، پایهگذار یکی از پیچیدهترین انگیزههای جنایت در تاریخ آمریکا شد: قتل برای «نجات». اما سؤال اینجاست که آیا او واقعاً باور داشت کاری درست میکند، یا این فقط نقابی مذهبی برای فرار از فروپاشی روانیاش بود؟ پژوهشگران پرونده و روانپزشکانی که بعدها پرونده را تحلیل کردند، نشانههایی از اختلال شخصیت وسواسی-اجباری (Obsessive-Compulsive Personality Disorder) در رفتارهای لیست یافتند. وسواس به کنترل، نیاز به نظم افراطی، و ترس از بیآبرویی، ذهن او را فلج کرده بود. پادکست با صدایی آرام اما پراضطراب، لایهبهلایه این ذهنیت سرد و بیمار را باز میکند تا نشان دهد یک قاتل، همیشه با چاقو یا فریاد نمیکشد؛ گاهی با سکوت، برنامهریزی و یک کتاب انجیل.
فرار از عدالت؛ ۱۸ سال زندگی در سایه با چهرهای تازه
بعد از قتل خانوادهاش، جان لیست با آرامش خانه را ترک کرد، سوار قطار شد، و ناپدید گشت؛ آنچنان حرفهای که گویی تمرین کرده بود. او به فرودگاه نرفت، تماس مشکوکی نگرفت، و رد واضحی از خود به جا نگذاشت. چند روز بعد، پلیس و رسانهها جسدهای خانواده را پیدا کردند، اما از جان خبری نبود؛ گویی زمین دهان باز کرده و او را بلعیده بود.
اما لیست از همان روز، نقشهای دیگر را آغاز کرده بود. او با نامی جعلی به ایالت دیگری رفت، ظاهرش را تغییر داد، و در ایالت کلرادو با هویتی جدید به نام رابرت پی. کلارک (Robert P. Clark) زندگی تازهای شروع کرد. کاری در حسابداری پیدا کرد، به کلیسا رفت، و حتی عضو انجمنهای مذهبی شد. چند سال بعد با زنی مذهبی ازدواج کرد و بدون اینکه کسی بداند کیست، زندگیای آرام و نسبتاً محترمانه برای خود ساخت. این سکوت، هجده سال ادامه داشت، بدون هیچ نشانی، بدون هیچ اشتباهی از سوی او.
تحقیقات پلیس در دههٔ هفتاد و هشتاد، به بنبست رسید. چهرهاش را کسی نمیشناخت، رد بانکی و اسناد قانونی هم از او وجود نداشت. اما چیزی که باعث سقوطش شد، یک بازسازی چهره به کمک فناوری مدرن در دههٔ نود میلادی بود.
برنامهای تلویزیونی به نام America’s Most Wanted، با کمک یک متخصص مجسمهسازی و چهرهنگاری قانونی به نام فرانک بندر (Frank Bender)، تصویری احتمالی از چهرهٔ جان لیست پس از گذشت سالها تهیه کرد. تصویر بهطرز باورنکردنیای دقیق بود. یکی از همکاران جدیدش در کلرادو تصویر را دید و بلافاصله گزارش داد. پلیس بهسرعت او را شناسایی، بازداشت، و در سال ۱۹۸۹ به اتهام قتل محاکمه کرد.
وقتی از او پرسیدند چطور توانسته این همه سال فرار کند، با لحنی سرد و ساده گفت: «خدا مرا بخشیده. مهم همین است.»
این تصویری از تناقض انسانیت و تصور او از عدالت است؛ مردی که پیش چشم همگان، با گذشتهای خونآلود، میان مردم قدم میزد، بیآنکه کسی او را بشناسد.
دادگاه وجدان و عدالت؛ وقتی قاتل در جایگاه پاسخ مینشیند
با بازداشت جان لیست در سال ۱۹۸۹، فضای رسانهای آمریکا بهیکباره با انفجاری از تحلیل، شوک و یادآوری گذشته مواجه شد. مردی که در ظاهر، سالها با هویتی مذهبی و آرام زندگی کرده بود، حالا باید در برابر وجدان عمومی و نظام قضایی پاسخ میداد. بازجوییها نشان دادند که او هنوز هم خود را گناهکار نمیدانست؛ همچنان بهروشنی ادعا میکرد که قتلها را برای «نجات روح» خانوادهاش انجام داده است.
تیم وکلای مدافع سعی کردند وضعیت روانی او را به چالش بکشند و از آن برای دفاع استفاده کنند. اما پزشکان روانپزشک دادگاه، در نهایت، تشخیص دادند که با وجود اختلالات روانی احتمالی، او توانایی درک و تصمیمگیری آگاهانه داشته است.
افکار عمومی از شنیدن توجیهات لیست متحیر بود: آیا ایمان میتواند بهانهای برای قتل باشد؟ آیا ترس از فقر، از بیآبرویی، و از بیدینی بچهها، میتواند انگیزهای برای پنج قتل باشد؟ دادگاه به محل برخورد نگاه مذهبی، قانون، و اخلاق تبدیل شد؛ جایی که نمیشد از میان آنها، یک مرجع قطعی برای قضاوت انتخاب کرد.
در ژوئن ۱۹۹۰، پس از یک روند قضایی پرچالش، جان لیست به پنج بار حبس ابد محکوم شد، بدون امکان آزادی مشروط.
واکنش خانوادههای بازمانده، همسایگان قدیمی، و همکیشان کلیسایی، طیف وسیعی از احساسات را در برداشت؛ از خشم گرفته تا ناباوری و حتی احساس گناه جمعی. رسانهها، با تصاویر قبل و بعد لیست، با آن چهرهٔ جدیدش و آن نگاهی یخزده، گزارشهایی پر از لایههای روانی منتشر کردند. دادگاه برای بسیاری از مردم، فرصتی شد برای بازاندیشی دربارهٔ چهرههای بیخطر اطرافشان؛ درباره اینکه تا چه حد ممکن است کسی در سکوت لبخند بزند و در دل نقشهٔ مرگ بکشد.
با شنیدن نتایج دادگاه از خود میپرسیم فقط صورتمسئله را پاک شده و ایا روح قربانیان هنوز نادیده گرفته شده؟
زخمهایی که التیام نیافتند؛ تأثیر ماندگار یک جنایت خانوادگی
وقتی جان لیست در سال ۲۰۰۸ در زندان درگذشت، پرونده بهظاهر بسته شد، اما زخمهای روانیای که به جامعه وارد کرده بود، هنوز باز مانده بود. هنوز خیایها درگیر پیامدهای آن جنایت هستند: بازماندگان فامیل، همسایگان، مسئولان پلیس.
آنها از شکی که به آدمهای «معمولی» اطرافشان پیدا کردهاند، میگویند، از کابوسهایی که هنوز با دیدن خانههای ساکت حومه شهر سراغشان میآید، از ترسی که دیگر هرگز محو نشد. برخی میگویند که احساس گناه میکردند که چرا چیزی را نفهمیدند، چرا صدای اخطارهای خاموش را نشنیدند. یکی از همسایگان میگوید: «ما هر روز میدیدیمشان، ولی انگار هیچوقت آن خانه را نمیدیدیم.» و این دقیقاً همان هشداریست هراسناک است؛ اینکه در دل عادیترین آدمها، گاهی سیاهیای پنهان است که فقط با چشم باز میتوان دید.
نتیجه اینکه باید فضای گفتگو درباره سلامت روان، خشونت خانگی و فشارهای فرهنگی-مذهبی را باز کرد. هدف به شوک بردن خوانندگان نیست، بلکه ایجاد انگیزه برای تفکر است.
خشونت، همیشه با صدای بلند و رسا خود را اعلام نمیکند؛ گاهی با سکوت، با نقشه، و با آرامش پیش میرود. آیا اگر فشار رسانهها و پادکست نبود، این پرونده برای همیشه فراموش نمیشد؟ و این قدرت رسانههعای متعهد و آزاد است
آیا جامعه میتواند قاتلانی را که زیر نقاب پنهان شدهاند، بهموقع شناسایی کند؟ اینها پرسشهایی که جواب قطعی ندارند، اما پرسیدنشان وظیفهایست که بر عهده رسانهها است، اگر بتوانند.
منبع
source