مسلما اخطار اسپویل برای کسانی که سیزن اول را تمام نکرده‌اند یا ندیده‌اند و کسانی که قسمت اول فصل دوم را ندیده‌اند

سریال «آخرین بازمانده از ما» (The Last of Us) با فصل اول خود، تلویزیون را با استاندارد تازه‌ای روبه‌رو کرد. در دل جهانی پسارستاخیزی که انسان‌ها به موجوداتی زامبی‌مانند به خاطر آلودگی با قارچی خاص تبدیل شده‌اند، ما با جوئل، مردی زخم‌خورده از گذشته، و الی، نوجوانی مصون از این بیماری واگیردار قارچی به‌نام کوردیسپس (Cordyceps)، همراه شدیم.
مأموریت: رساندن الی به مقر فایرفلای‌ها (Fireflies) در یوتا، به امید اینکه بدن او کلید درمان باشد.

اما در یک پیچش اخلاقی تکان‌دهنده، جوئل برای نجات الی، تمام تیم پزشکی فایرفلای را می‌کشد، زیرا فهمیده که آن‌ها برای ساخت واکسن باید مغز الی را از جمجمه‌اش جدا کنند. او سپس به او دروغ می‌گوید: که هیچ امیدی نبوده، و هیچ درمانی در کار نبوده است. این تصمیم، پایه‌ای شد برای یک بحران وجودی. حال، فصل دوم دقیقاً از همین نقطه شروع می‌شود: نه با نبردی تازه علیه «آلوده»، بلکه با زخم دروغی پنهان، که آرام‌آرام رابطهٔ این پدر و دخترِ ناخوانده را از درون می‌پوساند.

فصل دوم سریال «آخرین بازمانده از ما» The Last of Us
جکسون؛ بهشت کوچک یا زندان بزرگ؟

فصل دوم ما را به شهرک جکسون در وایومینگ می‌برد، جایی امن، با برق، غذا، جامعه و حتی روان‌درمانگر. اما همان‌طور که سریال به‌خوبی نشان می‌دهد، امنیت فیزیکی الزاماً به آرامش روانی نمی‌انجامد. جوئل و الی، در ظاهر در امنیت کامل‌اند، اما در باطن، رابطه‌شان در مرز انفجار است.

جوئل حالا به مشاور روان‌شناسی محل، گِیل، مراجعه می‌کند. در طول جلسات، او درباره رفتار سرد و دوری‌جویانهٔ الی شکایت می‌کند. اما پشت این نارضایتی، حسی پنهان از عذاب وجدان، تردید، و ترس وجود دارد. ترسی از این‌که اگر حقیقت را بگوید، همه‌چیز را از دست بدهد.

«من نجاتش دادم»: جمله‌ای که مرز میان عشق و خودخواهی را مخدوش می‌کند

در یکی از صحنه‌های کلیدی، وقتی مشاور از جوئل می‌پرسد که آیا به الی آسیب رسانده، او با چشمانی تقریباً اشک‌آلود پاسخ می‌دهد: «من نجاتش دادم». این جمله، از نظر ظاهری کاملاً درست است. اما پژوهش اخلاقی سریال دقیقاً از همین‌جا آغاز می‌شود: نجاتی که با خون انجام شده، نجات است یا خیانت به بشریت؟

الی حالا دیگر فقط یک نوجوان عصبانی نیست؛ او حس می‌کند چیزی در داستان جوئل نمی‌گنجد. آن شک و تردید، مانند شکاف کوچکی در دیوار اعتماد، با گذر زمان تبدیل به دره‌ای عمیق شده. او به خانهٔ جوئل پشت کرده، در گاراژ زندگی می‌کند، موسیقی نیروانا پخش می‌کند، و به‌شکلی نمادین، بین خود و جوئل دیواری از سکوت کشیده.

زبان بدن، نشانه‌ها، و ترک‌های نامرئی رابطه

سریال در طراحی بصری این بحران عاطفی نیز استادانه عمل کرده. حرکات کند جوئل، لبخندهایی که به لب نمی‌رسند، الی‌ای که همیشه نگاهی بی‌قرار دارد؛ همه‌چیز نشان می‌دهد که اعتماد، دیگر وجود ندارد. خبری از هیچ «آلوده»‌ای در قسمت اول نیست، اما خطر واقعی، اینجاست: رابطه‌ای که دروغ درون آن لانه کرده و هر لحظه ممکن است فروبپاشد.

پایانی در سکوت: شروع یک انتقام

در سکانس پایانی قسمت اول، سریال ما را با گروهی تازه آشنا می‌کند؛ بازماندگان فایرفلای، و در رأس آن‌ها، ابی. ابی (Abby)، دختر پزشکی که جوئل در بیمارستان کشته بود، حالا در سرمای کوه‌های وایومینگ، از بالای کوه به جکسون خیره شده. او چیزی نمی‌گوید، اما نگاهش از هزار واژه گویاست: انتقام نزدیک است.

و اینجاست که فصل دوم «The Last of Us» مسیر خود را آشکار می‌کند: اگر فصل اول دربارهٔ نجات بود، فصل دوم دربارهٔ پیامد نجات است.

ابی و آینه‌ای شکسته از الی – وقتی انتقام جای عشق را می‌گیرد

فصل دوم سریال «آخرین بازمانده از ما» The Last of Us

ابی (Abby)، یکی از شخصیت‌های بحث‌برانگیز دنیای «The Last of Us»، در فصل دوم وارد داستان می‌شود، نه به‌عنوان یک تهدید کلیشه‌ای، بلکه به‌عنوان تجسمی پیچیده از «عدالت شخصی». او دختر همان پزشکی‌ست که در پایان فصل اول توسط جوئل کشته شد؛ همان کسی که قرار بود از مغز الی، واکسن بسازد و انسانیت را نجات دهد.

ما او را در قسمت پایانی اپیزود نخست، ساکت و مصمم، در حال نگاه به شهر جکسون می‌بینیم؛ اما این سکوت، ساکت نیست. پژوهش روان‌شناسی شخصیت ابی نشان می‌دهد که او محصول یک انفجار احساسی‌ست: پدری کشته‌شده، مأموریتی ناتمام، و جامعه‌ای از هم‌گسیخته.

ابی در همان سنی‌ست که الی در زمان شروع داستان بود؛ یعنی حوالی ۱۹ سالگی. اما دنیایی که این دو در آن رشد کرده‌اند، آن‌ها را به دو سوی متضاد کشیده است. ابی در سایهٔ خاطرهٔ یک پدر شهیدشده رشد کرده و زندگی‌اش را وقف انتقام کرده. این هدف، به او معنا داده، هویت داده، و حالا قرار است همه‌چیز را از جوئل پس بگیرد.

تقابل دو دختر، دو جهان

الی و ابی، در ساختار روایی فصل دوم، مثل دو نیروی متقابل‌اند: یکی، حافظ یک دروغ است، دیگری، در جست‌وجوی حقیقتی تلخ. یکی از عشق پدرخوانده‌اش فرار می‌کند، دیگری به دنبال قاتل پدر واقعی‌اش می‌گردد. اما جالب آن‌که شباهت آن‌ها نیز انکارناپذیر است: هر دو جنگجو، بی‌اعتماد، و سخت‌گیر به خود و جهان. این تقابل، جنبه‌ای متافیزیکی هم دارد؛ گویی ما با دو وجه متضاد از یک روح مواجهیم.

سریال در پردازش این دوگانگی، نگاه متعارف «قهرمان – ضدقهرمان» را کنار می‌گذارد. در واقع، تماشاگر مجبور می‌شود که هر دو طرف را بفهمد، حتی اگر یکی از آن‌ها دست به کاری فاجعه‌بار بزند. این یکی از نقاط قوت فصل دوم است: وادار کردن مخاطب به زندگی در خاکستری‌ترین مناطق اخلاق.

انتقام یا عدالت؟ خط باریکی که همه از آن می‌گذرند

ابی در نگاه اول فقط یک دختر زخمی‌ست؛ اما در دل او، مفهومی پررنگ‌تر از خشم پنهان شده: تعهد به یک سیستم اخلاقی خودش‌ساخته. او اعتقاد دارد اگر جوئل، پدرش را به‌قتل رسانده، باید پاسخگو باشد؛ نه صرفاً برای قتل، بلکه برای آنچه که با بشریت کرده.

در یکی از دیالوگ‌های کلیدی فصل، او می‌گوید: «وقتی بکشیمش، باید آروم بکشیمش». این جمله، لرزه‌آور است. نه فقط برای آن‌که نمایشگر خشونت است، بلکه چون نشانه‌ای از نوعی سیستم ذهنی‌ست که در آن، شکنجه می‌تواند «عدالت» تلقی شود. پژوهش‌ها نشان می‌دهد که افرادی که با تراژدی عاطفی رشد کرده‌اند، معمولاً جهان را سیاه‌وسفید می‌بینند، و این دقیقاً همان لنز ذهنی‌ست که ابی با آن به دنیا نگاه می‌کند.

گروه ابی: جوانانی با زخم‌های تازه

ابی تنها نیست. او همراه با چند بازماندهٔ دیگر از گروه فایرفلای‌ها در حال تعقیب جوئل است. این گروه، در روایت سریال، مثل شورشیانی خاموش‌اند؛ آرمان‌خواه اما عاطفی، آسیب‌دیده اما مصمم. نکتهٔ جالب این است که آن‌ها بسیار جوان‌اند. چهره‌هایی نسبتاً تمیز، با لباس‌هایی نسبتاً آراسته، که به‌نظر می‌رسد انگار نه از دل ویرانی، بلکه از یک سریال درام نوجوان بیرون آمده‌اند.

اما همین تناقض، بخشی از پیام سریال است: نسل جدید، با صورت‌هایی هنوز نوجوان، اما قلب‌هایی پر از خشم، میراث‌دار خشونت نسل قبلی‌ست. آن‌ها جنگیدن را نه در میدان نبرد، بلکه در مراسم تدفین آموخته‌اند.

جکسون؛ آخرین سنگر، در آستانه انفجار

با پایان قسمت اول، و قرار گرفتن ابی و گروهش در بالای کوه‌های اطراف جکسون، حس تعلیق سنگینی وارد داستان می‌شود. این بار، دشمن نه «آلوده»ها هستند، نه فروپاشی جامعه، بلکه انسانی‌ست که می‌خواهد پاسخ دروغ را با انتقام بدهد. آن هم در جایی که تصور می‌شود پناهگاهی امن است.

اینجا جایی‌ست که سریال، فصل جدیدی از بحران را آغاز می‌کند. چون حالا ما می‌دانیم که دشمن، از درون می‌آید. و بدتر از همه، دشمنی‌ست که شاید حق با او باشد.

وقتی انتخاب درست وجود ندارد – فلسفهٔ بقا در جهان «The Last of Us» – دروغ شیرین یا حقیقت زهرآگین؟

فصل دوم با زیرسؤال‌بردن یکی از اصول بنیادین فصل اول آغاز می‌شود: آیا نجات الی به قیمت نابودی امید بشریت، کار درستی بود؟ از نگاه جوئل، پاسخ روشن است: او «دختر»ش را نجات داده. اما آیا «عشق» در این جهان فروپاشیده، مجوزی برای نابودی فرصت نجات دیگران است؟

این سؤال، تنها برای جوئل سنگین نیست. خود الی نیز با این ابهام زیسته، هرچند ظاهراً باور کرده که گفته‌های جوئل راست است. اما شک، در او رخنه کرده؛ و سریال با هوشمندی، این شک را در تک‌تک حرکات، سکوت‌ها و نگاه‌های الی ترسیم می‌کند.

پژوهش‌های روان‌شناختی نشان می‌دهند که نوجوانانی که با دروغی بنیادین بزرگ می‌شوند، اغلب دچار بحران هویت می‌شوند. و همین‌جاست که فصل دوم، به‌جای پرداختن صرف به تهدیدات بیرونی، سراغ روان آدم‌ها می‌رود.

عشق، دروغ، بخشش: مثلثی که همه را می‌بلعد

از یک‌سو، جوئل در تلاش است تا رابطه‌اش با الی را بازسازی کند؛ از سوی دیگر، الی هر بار که به او نزدیک می‌شود، سایهٔ حقیقت پنهان‌شده آن‌ها را از هم دور می‌کند. دینا، تنها کسی‌ست که در این آشوب درونی، پناهی برای الی می‌شود. اما حتی عشق نوپای آن‌ها هم از بحران‌های بیرونی و درونی در امان نمی‌ماند.

در یکی از دیالوگ‌های مهم، دینا به الی می‌گوید: «هیچ پاسخ درستی وجود نداره». این جمله، مثل یک بیانیهٔ فلسفی در دل روایت می‌نشیند؛ چون دقیقاً همان مفهومی‌ست که سریال در تلاش است منتقل کند: این جهان، نه سیاه است و نه سفید. تنها خاکستری‌هایی‌ست که با نور تصمیم‌های ما روشن یا تیره می‌شوند.

روان‌شناسی انتخاب در زمانهٔ ویرانی

یکی از محوری‌ترین پرسش‌های فصل دوم این است: آیا در جهانی که هیچ قانون اخلاقیِ رسمی باقی نمانده، انسان‌ها چگونه باید تصمیم بگیرند؟ سریال، مانند یک آزمایشگاه اجتماعی، موقعیت‌هایی را پیش روی شخصیت‌ها می‌گذارد که در آن نه تنها انتخاب درست وجود ندارد، بلکه هر انتخاب، قربانی می‌طلبد.

الی در یکی از اپیزودها، مجبور به تصمیمی می‌شود که جان چند نفر را به خطر می‌اندازد، فقط برای نجات یک نفر. و این لحظه، بازتاب تصمیم جوئل در بیمارستان است. در واقع، او حالا دارد در جایگاه همان کسی قرار می‌گیرد که از او دلخور است. این انتقال نقش، به‌شکلی ظریف، نشان می‌دهد که گاهی در این دنیا، اگر زیاد زنده بمانی، تبدیل به کسی می‌شوی که از او متنفری.

مردم جکسون: وجدان جمعی یا جماعت بی‌قدرت؟

در یکی از صحنه‌های نمادین فصل، ساکنان جکسون در یک جلسهٔ عمومی گرد می‌آیند تا دربارهٔ تهدیدهای اخیر تصمیم بگیرند. یکی می‌گوید: «باید ببخشیم و بخشیده شویم» و دیگری پاسخ می‌دهد: «اگه بی‌پاسخ بمونه، همه فکر می‌کنن جکسون آسونه».

این دیالوگ‌ها به‌شکل فشرده‌ای تنش اصلی فصل را منعکس می‌کنند: آیا بقا به معنای مقابله به مثل است یا به معنای گذشت؟ آیا انسان، بدون «انتقام»، می‌تواند ادامه دهد؟ سریال در اینجا شبیه به یک درام سیاسی عمل می‌کند؛ با همان دوگانگی‌هایی که در دنیای واقعی دربارهٔ «عدالت انتقالی» (Transitional Justice) مطرح می‌شود.

روان‌درمانگرِ خسته، واقعیتی ناخوشایند

یکی از شخصیت‌های خاص این فصل، گِیل (Catherine O’Hara) روان‌درمانگر جکسون است. حضور او، هم طنز دارد، هم تلخی. او که با مشروب جلساتش را آغاز می‌کند، از جوئل می‌پرسد: «داری به من دروغ می‌گی. این خسته‌کننده‌ست.»

این جمله، نشان می‌دهد که حتی در فضایی که افراد سعی می‌کنند زخم‌های روانی را درمان کنند، حقیقت آن‌قدر تلخ است که گفتنش دشوار است. و این تم‌محوریِ فصل دوم است: گاهی، گفتن حقیقت سخت‌تر از جنگیدن با زامبی‌هاست.

در جستجوی معنا در دل ویرانی

اگر فصل اول، تلاش برای نجات فردی بود، فصل دوم تبدیل به جست‌وجوی معنا شده. سریال، دیگر تنها دربارهٔ زنده‌ماندن نیست؛ بلکه دربارهٔ این است که آیا این زندگی، ارزشی دارد؟ الی، حالا باید معنای زنده‌ماندن را کشف کند، نه صرفاً راه آن را.

در پایان این بخش، بیننده با یک حس سنگین رها می‌شود: حسی از پوچی، مسئولیت، و اضطراب انتخاب. دقیقاً همان حس‌هایی که یک انسان واقعی، در مواجهه با شرایطی مشابه، تجربه خواهد کرد.

زیبایی، خشونت و آینده‌ نامعلوم – فصل دوم «The Last of Us» به‌مثابه تمثیل تمدن انسانی

یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های فصل دوم، تصویرسازی نفس‌گیر و فضاسازی سینمایی آن است. از خیابان‌های برفی جکسون تا ویرانه‌های خزه‌پوش سیاتل، سریال با چشمی شاعرانه به زشتی‌های دنیای آخرالزمانی می‌نگرد. نور زرد آفتاب روی گیتار، شب‌های برفی سکوت‌زده، سیمای چهره‌هایی که در نور آتش روشن می‌شوند— همه یادآور این واقعیت‌اند که حتی در سیاه‌ترین لحظات، زیبایی، مثل چرخش یک برگ در باد، حضور دارد.

موسیقی گوستاوو سانتائولایا (Gustavo Santaolalla)، با آن نغمه‌های سوزناک گیتار، روح سریال را مثل نخی از اشک، به هم می‌دوزد. تصاویر بدون دیالوگ، همان‌قدر روایت‌گرند که گفتگوهای سنگین میان جوئل و الی. این‌جا، سکوت‌ها حرف می‌زنند و نگاه‌ها بلندتر از فریادند.

از زامبی به انسان: تهدید اصلی کیست؟

اگرچه «آلوده»‌ها و موجودات جهش‌یافته‌ای مانند «استاکر» (Stalker) و «بلوتر» (Bloater) هنوز در فصل دوم حضور دارند، اما آن‌ها دیگر تهدید اصلی نیستند. آن‌چه که واقعاً ترسناک است، انسان‌هایی هستند که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارند.

گروه‌هایی مانند WLF یا «فرقه زخم‌دارها» (Seraphites)، نشان می‌دهند که ایدئولوژی، چقدر می‌تواند در فقدان عقلانیت، جانشین تمدن شود. سریال نشان می‌دهد که وحشت، نه در قارچ‌ها، بلکه در نفرت‌های تئوریزه‌شده، در اطمینان بی‌پاسخ به «حق خود» نهفته است. و این یعنی ما حالا با ترس‌هایی انسانی‌تر، ملموس‌تر و دردناک‌تر طرفیم.

source

توسط salamathyper.ir