در دل سالهایی که اروپا در آتش جنگ و ایدئولوژی میسوخت، مردی پشت دوربین ایستاده بود که بیش از هر چیز از خود میترسید. نامش گئورگ ویلهلم پابست بود؛ یکی از بزرگترین کارگردانان سینمای آلمان و اتریش، مردی که با فیلمهایی مانند «جعبه پاندورا» و «اپرای ارزان» در دهه ۱۹۲۰ درخشید، اما با ظهور نازیها، خود را میان دو انتخاب سخت دید: مقاومت یا بقا.
رمان «کارگردان» (The Director) نوشته دنیل کالمن، از همین نقطه آغاز میشود؛ جایی که یک هنرمند میان صدای فلاش دوربینها و جبر قدرت، آرام آرام فرو میپاشد. (این رمان یکی از 10 رمان منتخب 2025 نیویورک تایمز هم است و پیشنهاد خوبی است برای ترجمه)

کالمن با زبانی تند، گزنده و گاه تلخ، پرسشی اساسی را طرح میکند: آیا ممکن است هنرمند در شرایطی که حقیقت به ابزار تبلیغات بدل شده، هنوز صادق بماند؟ او از خلال چهره پابست، تصویری از همه هنرمندانی میسازد که در لحظههای بحرانی تاریخ، ناچارند بین اخلاق و نان، بین وجدان و ترس، یکی را انتخاب کنند. نویسنده نه او را تبرئه میکند و نه محکوم، بلکه از او چهرهای انسانی میسازد؛ کسی که میان میل به خلاقیت و اجبار به سکوت، در رفتوآمدی دردناک است.
در این رمان، تاریخ به صحنهای سینمایی بدل میشود و زندگی پابست، فیلمی است که خودش ناخواسته در آن نقش اصلی را بازی میکند. در زیر پوست هر گفتوگو و هر سکوت، صدای زنگدار سؤالی شنیده میشود که تا امروز تازه مانده است: هنرمند در دوران سرکوب، چه نقشی دارد؟ رمان «کارگردان» صرفاً درباره گذشته نیست ، بلکه درباره شکنندگی وجدان در هر عصری سخن میگوید؛ روایتی که در جهان پرآشوب امروز نیز بازتابی آشنا دارد.
معرفی گئورگ ویلهلم پابست، کارگردان فیلم و الهامبخش رمان «کارگردان»
گئورگ ویلهلم پابست (Georg Wilhelm Pabst) در سال ۱۸۸۵ در وین متولد شد و یکی از برجستهترین چهرههای سینمای آلمان و اتریش در دوران میان دو جنگ جهانی به شمار میآید. او در آغاز، بازیگر تئاتر بود و در جوانی در سراسر اروپا سفر کرد تا در نمایشهای گوناگون نقشآفرینی کند. اما آنچه او را ماندگار کرد، نه بازیگری، بلکه تواناییاش در خلق تصاویری بود که روان انسان را میکاوید. پابست از نخستین فیلمسازانی بود که سینما را ابزار شناخت انسان دانست، نه صرفاً وسیله سرگرمی.
اولین فیلم او، «گنج در برلین» (The Treasure) در سال ۱۹۲۳ ساخته شد و همان آغاز، نگاه اجتماعی و نمادگرایانهاش را آشکار کرد. در فیلمهای بعدی چون «خیابان غمگین» (1925)، «رازهای یک روح» (1926) و «جعبه پاندورا» (1929) که لوییس بروکس در آن نقشآفرینی کرد، پابست به بررسی تاریکترین زوایای ذهن و اخلاق پرداخت. او نشان داد که سینما میتواند آینهای برای اضطرابها، وسوسهها و رنجهای انسان باشد. سبک واقعگرایانه، اما پر از روانشناسی او، تأثیری عمیق بر سینمای اروپایی گذاشت.
با ظهور نازیها، مسیر زندگیاش به نقطهای بحرانی رسید. پابست که دغدغه سیاسی و اجتماعی داشت، نمیخواست در خدمت تبلیغات رژیم باشد، اما چارهای جز ماندن در اروپا نداشت. پس از جنگ جهانی دوم، او دوباره به اتریش بازگشت، اما دیگر آن جسارت و آزادی پیشین را نداشت. در دهههای بعد، نامش بهعنوان فیلمسازی پیچیده، متفکر و در عین حال متناقض در تاریخ سینما باقی ماند.
رمان کارگردان دنیل کالمن، همین تضاد درونی را به بستر داستانی میکشاند: هنرمندی که میان اخلاق، قدرت و میل به آفرینش گرفتار میشود.
معرفی دنیل کالمن، نویسندهٔ رمان «کارگردان»
دنیل کالمن (Daniel Kehlmann) از برجستهترین نویسندگان معاصر آلمانیزبان است که با ترکیب طنز تلخ، دقت فلسفی و نگاه تاریخی، مرز میان واقعیت و خیال را در ادبیات امروز جابهجا کرده است. او در سال ۱۹۷۵ در مونیخ به دنیا آمد، اما کودکی و نوجوانیاش را در وین گذراند؛ شهری که هنوز سایه تاریخ ویرانگر قرن بیستم بر دیوارهایش دیده میشد. کالمن فرزند خانوادهای اهل هنر و فلسفه بود و همین محیط فکری، مسیر او را به سوی ادبیات باز کرد. در جوانی به مطالعه فلسفه و ادبیات آلمانی پرداخت و بعدها در دانشگاه وین تدریس کرد، اما خیلی زود دریافت که نوشتن، تنها زبانی است که میتواند با آن تاریخ و روان انسان را همزمان بازگو کند.
شهرت جهانی کالمن با رمان Measuring the World (اندازهگیری جهان) در سال ۲۰۰۵ آغاز شد؛ اثری که زندگی دو نابغه، الکساندر فون هومبولت و کارل فریدریش گائوس را با طنزی فلسفی روایت میکرد. او در این رمان نشان داد که چگونه ذهن علمی و ذهن شاعرانه در یک جهان مشترک عمل میکنند. پس از آن، در آثاری مانند F، Tyll و مجموعهداستانهایش، به کاوش در مفاهیم حقیقت، هویت و مسئولیت پرداخت. کالمن همواره به لحظاتی از تاریخ جذب میشود که انسان ناچار است در برابر قدرت و ایدئولوژی تصمیم بگیرد.
رمان کارگردان تازهترین اثر اوست و به باور بسیاری از منتقدان، پختهترین بیان دغدغه همیشگیاش محسوب میشود: نقش هنرمند در جهانی که حقیقت از میان رفته است. در این اثر، او با بهرهگیری از زندگی واقعی گئورگ ویلهلم پابست، داستانی میآفریند که هم روایتی تاریخی است و هم آیینهای از بحرانهای امروز. کالمن با زبانی موجدار و نگاه چندلایه، نشان میدهد که وجدان هنری چگونه در برابر وسوسه قدرت آسیبپذیر میشود. او از خلال زندگی پابست، تصویری جهانشمول از انسان مدرن ترسیم میکند؛ انسانی که چالش خلاقیت و سازش با قدرت ، در جستوجوی معنای درست زندگی است.
خلاصه کامل رمان «کارگردان»
شخصیتهای اصلی
گئورگ ویلهلم پابست (Georg Wilhelm Pabst)
شخصیت مرکزی داستان؛ کارگردانی بزرگ در دوران سینمای صامت که با ظهور رژیم نازی در برزخی میان وجدان و ترس گرفتار میشود. مردی با ذهن منظم و روحی حساس که همیشه به تصویر بهعنوان حقیقت دروغین مینگرد.
لوتار (Lothar)
دستیار قدیمی پابست؛ وفادار، اما آگاه به ضعفهای استادش. گاه در برابرش سکوت میکند و گاه بیرحمانه حقیقت را یادآوری میکند.
ماگدا (Magda)
بازیگری جوان که میان تحسین و نفرت از پابست سرگردان است. او میخواهد هنرمند باشد، نه ابزار سیاست، اما در جهان مردانهٔ سینما راهی برای استقلال ندارد.
هیتلر و مقامات نازی
در رمان مستقیماً در مرکز صحنه نیستند، اما حضورشان همهچیز را کنترل میکند. قدرت آنها همچون سایهای در پس هر دیالوگ و هر فرمان دیده میشود.
آغاز بحران
رمان با صحنهای درخشان آغاز میشود: پابست در اتاق تدوین نشسته و به چهره بازیگران روی پرده نگاه میکند. نور سرد پروژکتور چهرهاش را میپوشاند و صدای ماشین تحریر در اتاق مجاور شنیده میشود. او در سکوت با خود میگوید که «تصویر دروغ میگوید، اما تنها دروغی است که میتوان تحمل کرد». از همان لحظه، کالمن ما را به ذهنی میبرد که میان خودفریبی و آگاهی در نوسان است.
چند روز بعد، مأموری از وزارت تبلیغات نازی به دیدارش میآید و از او میخواهد فیلمی درباره «قهرمانی آلمانی» بسازد. پابست ابتدا مقاومت میکند، اما وقتی متوجه میشود در صورت امتناع، نامش از فهرست کارگردانان حذف میشود، سکوت میکند. همین سکوت، بهنوعی امضا است. از اینجا رمان در مسیر کند و دردناک فرو رفتن او در سازوکار قدرت حرکت میکند.
سینما بهعنوان میدان نبرد
در استودیوی خاکستری برلین، جایی که دیوارها صدای فریاد را جذب میکنند، پابست فیلمی میسازد که خودش باورش ندارد. هر نما برایش شکنجهای است، چون میداند در حال تحریف واقعیت است. اما در میان این همه دستور و سانسور، او هنوز میخواهد «زیبایی» بیافریند. همین میل به زیبایی، لحظههایی از مقاومت خاموش میسازد؛ مثل زمانی که لنز را طوری تنظیم میکند که چهره سرباز نازی در سایه فرو رود یا نور، چشمانش را کور کند.
دستیارش لوتار، هر روز از او میپرسد چرا ادامه میدهد، و پابست در پاسخ فقط میگوید: «اگر من نسازم، دیگری میسازد». این جمله تکرارشونده، درونمایه اخلاقی رمان را شکل میدهد؛ توجیهی که هزاران هنرمند در تاریخ برای سکوت خود یافتهاند.
زن، حقیقت و نمایش
ماگدا، بازیگر جوان فیلم جدید، با چشمانی خسته از تکرار شعارها، به پابست نزدیک میشود. او از او میخواهد صحنهای را حذف کند که در آن، شخصیت زن به نمادی از تسلیم بدل میشود. پابست میداند حق با اوست، اما از ترس سانسورچیان سکوت میکند. رابطهای میان آن دو شکل میگیرد که نه عاشقانه است و نه حرفهای؛ بلکه گفتوگویی است میان دو وجدان مجروح. او در ماگدا چیزی از گذشته خودش میبیند، زمانی که هنوز سینما برایش حقیقت بود.
اما وقتی ماگدا ناگهان از پروژه حذف میشود و بازیگر دیگری جایگزین او میگردد، پابست درمییابد که حتی «انتخاب هنرمند» دیگر در اختیارش نیست. کالمن با جزئیات دقیق نشان میدهد که چگونه نظامهای اقتدار، از درون، انسان خلاق را تهی میکنند؛ نه با زور، بلکه با تدریجیترین نوع تسلیم.
بازتاب گذشته
در نیمه پایانی بخش اول، رمان به گذشته برمیگردد؛ به دهه ۱۹۲۰، زمانی که پابست با فیلمهای «جعبه پاندورا» و «رفاقت» شهرت یافت. در این فصلهای بازگشت، خواننده درمییابد که پابست در جوانی مخالف صریح قدرت بود و باور داشت سینما میتواند مردم را آگاه کند. تضاد میان آن باورها و وضع کنونی، یکی از محورهای عاطفی رمان است.
کالمن با مهارتی سینمایی میان گذشته و حال جابهجا میشود، بیآنکه زمان را توضیح دهد. گویی ذهن پابست، مانند فیلمی ناقص، لحظههای پراکنده را پشت سر هم پخش میکند. هر خاطره، با صحنهای از حال پیوند میخورد: صدای موتور دوربین، نور پروژکتور، و جملهای که در ذهن تکرار میشود: «چشم همیشه دروغ میگوید، اما نمیتوان نگاه نکرد».
سقوط در سکوت
با نزدیک شدن به سالهای پایانی جنگ، استودیوی برلین دیگر مانند گذشته نیست. بمبارانها مکررند و کارگردانان در ترس زندگی میکنند. پابست، در حالی که از شهرتش تنها سایهای باقی مانده، پروژهای تازه را میپذیرد که قرار است «روح ملی» را تقویت کند. اما او میداند که این فیلم آخرین فرصت او برای نجات وجدانش است. بهرغم ظاهر تبلیغاتی فیلمنامه، تصمیم میگیرد در دل صحنهها نشانههایی از شک و ویرانی بگنجاند؛ حرکات دوربین، قابهای مبهم و گفتوگوهایی که معناهای دوگانه دارند. همین ریزحرکات باعث میشود مخاطب امروزی در هر سطر رمان احساس کند کالمن دارد درباره هنر در عصر دروغ سخن میگوید.
در یکی از تکاندهندهترین فصلها، مأمور سانسور به استودیو میآید تا نسخهٔ اولیه فیلم را ببیند. پابست پشت مانیتور مینشیند و میداند هر کادر میتواند حکم مرگش را امضا کند. مأمور، بیاحساس، فیلم را تماشا میکند و در پایان میگوید: «زیباست، اما کمی بیش از اندازه انسانی است». این جمله، نقطه عطف رمان است؛ زیرا نشان میدهد که در جهان تمامیتخواه، انسانیت خود جرم است.
وجدان در برابر ترس
با تشدید جنگ، بسیاری از همکارانش ناپدید میشوند. لوتار دستیار قدیمیاش، مخفیانه از کشور میگریزد و ماگدا در زندانی ناشناخته ناپدید میشود. پابست درمییابد که دیگر هیچ پناهی ندارد. در صحنهای نمادین، شبانه در استودیو قدم میزند، چراغها خاموشاند و تنها نور سرد از پرده سفید بازتاب میشود. او در سکوت، تصویری از چهره خود را روی پرده میبیند؛ چهرهای که در هر فریم پیرتر میشود. همانجا به خود میگوید: «دیگر کارگردان نیستم، بازیگرم، در فیلمی که دیگران نوشتهاند».
کالمن این بخش را با زبانی موجدار و درونی روایت میکند تا ذهن فرسوده پابست را به ما نزدیک کند. مونولوگهای او میان فلسفه و هذیان در نوسان است؛ از یک سو احساس گناه، و از سوی دیگر تلاش برای توجیه خود: «اگر من مقاومت میکردم، فقط یک قربانی دیگر بودم. با ماندن شاید چیزی را حفظ کردم». همین جمله در سراسر کتاب طنین دارد و به قلب موضوع رمان تبدیل میشود: مرز میان بقا و خیانت، کجاست؟
آخر قصه
در فصلهای پایانی، جنگ به پایان میرسد و شهر ویران است. پابست، در حالی که هنوز زنده مانده، به اتریش بازمیگردد. اما بازگشت او به معنای رهایی نیست؛ بلکه آغاز نوعی محاکمه درونی است. دوستان قدیمیاش از او فاصله میگیرند و منتقدانش میگویند او «فروشنده وجدان» بوده است. خودش اما هنوز در تلاش است تا فیلمی بسازد که همه چیز را جبران کند. پروژهای با نام «نور سرد» آغاز میکند، اما هر بار شکست میخورد. سرمایهگذاران نمیخواهند از هنرمندی حمایت کنند که سایه گذشته بر اوست.
در یکی از درخشانترین صحنههای پایانی، او در یک سینمای خالی نشسته و نسخهای از «جعبه پاندورا» را تماشا میکند. چشمانش پر از اشک میشود، چون درمییابد آنچه در جوانی ساخته بود، نه فقط فیلم، بلکه شکلی از امید بود. اکنون، در جهانی که همه چیز سیاسی شده، حتی امید نیز به جرم بدل شده است. او آرام از صندلی برمیخیزد، از در خارج میشود و در مه ناپدید میگردد. پایان رمان باز است؛ نه مرگ، نه رهایی، بلکه سکوتی سنگین که یادآور جمله آغازین اوست: «تصویر دروغ میگوید، اما تنها دروغی است که میتوان تحمل کرد».
معنای نهایی
کالمن در این پایان، مخاطب را با پرسشی بیپاسخ رها میکند: آیا وجدان هنری در برابر قدرت دوام میآورد؟ رمان نشان میدهد که مرگ حقیقت، تدریجی است؛ نه با خشونت آشکار، بلکه با سازشی آرام که گامبهگام هنرمند را از خود جدا میکند. پابست، در سراسر داستان، نه قهرمان است و نه خائن، بلکه انسانی است که میکوشد در جهانی بیرحم، معنای صداقت را حفظ کند. همین پیچیدگی، «کارگردان» را به یکی از تأثیرگذارترین رمانهای معاصر درباره رابطه هنر و سیاست تبدیل کرده است.
تاریخ دخالت نازیها در هنر و سیاست زیبایی
رمان کارگردان دنیل کالمن در بستری روایت میشود که شاید تلخترین دوران تاریخ اروپا برای هنرمندان بود. آلمانِ دههٔ ۱۹۳۰، کشوری بود که هنر در آن دیگر آزادی نبود، بلکه وظیفهای ایدئولوژیک شده بود. دستگاه تبلیغات رژیم نازی به رهبری یوزف گوبلز، با دقتی علمی برنامهریزی کرد تا هر اثر هنری به خدمت قدرت درآید: فیلم، نقاشی، موسیقی و حتی معماری باید بازتاب «روح آلمانی» و «پاکی نژاد» میبود. در چنین جهان بستهای، هنرمند یا باید دروغ را زیبا جلوه میداد، یا برای همیشه خاموش میماند.
نمونهٔ روشن این وضعیت، زندگی و کار لِنی ریفنشتال (Leni Riefenstahl) است، فیلمسازی که استعداد بصری خیرهکنندهاش در خدمت نازیها قرار گرفت. او با فیلمهای «پیروزی اراده» (Triumph des Willens) و «المپیا» تصویری از شکوه، قدرت و وحدت آلمان ناسیونالسوسیالیست را به جهان ارائه داد. ریفنشتال بعدها مدعی شد «فقط هنرمند بوده»، اما تاریخ نشان داد که در نظامهای استبدادی، بیطرفی هنرمند خود نوعی موضعگیری است. در کنار او، هنرمندانی چون فریتس لانگ، که از آلمان گریخت تا ابزار تبلیغات نشود، نمونهٔ دیگری از تصمیمهای دشوار در برابر قدرت بودند.
پابست، در روایت کالمن، میان این دو سرنوشت معلق است: نه میگریزد، نه میپذیرد. او میماند تا «از درون» فیلم بسازد و شاید در قابها، نشانهای از حقیقت پنهان کند. این تصمیم، جوهر تراژدی رمان است. کالمن بهخوبی نشان میدهد که چگونه سازشهای کوچک، پلهپله به نابودی روح هنرمند منجر میشوند. هرچه پابست بیشتر میخواهد هنر را نجات دهد، بیشتر در بازی قدرت غرق میشود. این پارادوکس در قلب رمان است: در روزگاری که دروغ، قانون رسمی است، حتی سکوت هم معنای سیاسی پیدا میکند.
در چنین فضا و تاریخی است که رمان کارگردان، نه فقط بازتاب زندگی یک فیلمساز، بلکه سندی ادبی از دوران نابودی استقلال هنری است؛ دورانی که در آن دوربینها هم فریاد میزدند، اما نه از زبان حقیقت، بلکه به دستور قدرت.
وجدان هنری و پرسش از امکان رندی در زمان خودکامگان
کالمن در نیمه دوم تحلیل خود، رمان را از سطح تاریخی به عمق اخلاقی میبرد: آیا در عصر استبداد میتوان رندانه زیست و همچنان هنرمند ماند؟ پابست در سراسر داستان، با همین پرسش زندگی میکند. او نمیخواهد خیانت کند، اما میترسد فراموش شود. از یک سو به یاد فیلمهای آزاد و جسور دههٔ ۱۹۲۰ است، از سوی دیگر باید فیلمهایی بسازد که فرمان قدرت پشت هر قابشان ایستاده است. کالمن با مهارتی خاص، از این تضاد انسانی چهرهای جهانی میسازد: هنرمند مدرن، موجودی است میان آرزو برای صداقت و ترس از بیاهمیت شدن.
در یک صحنهٔ بهیادماندنی، پابست به دستیارش میگوید: «اگر حقیقت را بگویم، فیلمم را نمیسازند. اگر سکوت کنم، شاید در تصویرها چیز کوچکی پنهان کنم که روزی کسی آن را بفهمد». این جمله، لبّ معنای رندی هنری در عصر خودکامگان است. اما کالمن بیرحمانه نشان میدهد که این رندی همیشه جواب نمیدهد. هنرمند نمیتواند دروغ را نجات دهد؛ دروغ او را در خود میبلعد. رمان از همین نقطه، وجهی تراژیک پیدا میکند؛ زیرا نشان میدهد حتی نیت نیک، وقتی در نظام دروغ به کار گرفته شود، آلوده میشود.
با این حال، کارگردان اثری نومیدانه نیست. کالمن با نگاهی همدلانه، در سکوت و پشیمانی پابست نوعی آگاهی میبیند؛ آگاهی از اینکه هنر، هرچقدر هم در بند باشد، باز هم در خاطره انسانها میماند. حتی شکستهای هنرمندان، در حافظه تاریخ به معنایی تازه تبدیل میشود. شاید پاسخ کالمن به پرسش اصلی این باشد: نه، نمیتوان در دورهٔ خودکامهها کاملاً رند بود، اما میتوان لحظههایی ساخت که دروغ را تاب نیاورد. همین لحظههای کوچک، همانچیزی است که هنر را زنده نگه میدارد.
در پایان رمان، پابست به نقطهای میرسد که درمییابد هنر راستین، حتی اگر نابود شود، اثر خود را میگذارد. کالمن از این طریق، هم به وجدان هنری ادای احترام میکند و هم به انسانهایی که در دل ظلمت، هنوز باور دارند تصویر میتواند حقیقت را به یاد آورد.
خلاصه نهایی
رمان کارگردان دنیل کالمن، روایتی از تنهایی، ترس و سازش در دوران تاریکی است که هنر و حقیقت زیر سلطه ایدئولوژی میروند. کالمن با تکیه بر زندگی واقعی گئورگ ویلهلم پابست، یکی از برجستهترین فیلمسازان آلمان و اتریش، نشان میدهد که چگونه هنرمند در برابر قدرت نه با شجاعت که با ترسهای کوچک شکست میخورد. پابست در مسیر تلاش برای حفظ هنر، ناخواسته به بخشی از ماشین دروغ تبدیل میشود، اما در سکوت و پشیمانیاش نوعی آگاهی مییابد.
این رمان یادآور دوران نازیهاست، زمانی که سینما از زبان زیبایی به زبان تبلیغات تبدیل شد و هنرمندان میان اخلاق و بقا درگیر شدند. کالمن، با نثری موجدار و انسانی، پرسش جاودانهای را طرح میکند: آیا میتوان در عصر دروغ، هنرمند ماند؟ پاسخ او صریح نیست، اما روشن است که حقیقت هرچند سرکوب شود، از میان نمیرود. کارگردان نه فقط داستان پابست، بلکه تصویر همهٔ کسانی است که میان وجدان و قدرت گرفتار شدند.
سؤالات رایج (FAQ)
۱. رمان «کارگردان» درباره چیست؟
این رمان بر پایه زندگی واقعی گئورگ ویلهلم پابست، کارگردان سینمای آلمان و اتریش، نوشته شده و کشمکش او با رژیم نازی و بحران وجدان هنریاش را روایت میکند.
۲. پیام اصلی رمان چیست؟
کالمن میخواهد نشان دهد که در نظامهای استبدادی، هنرمند حتی با سکوتش نیز وارد بازی قدرت میشود و مهمترین نبرد او، نبرد درونی با ترس و سازش است.
۳. آیا در دوران نازیها هنرمندان دیگری هم دچار چنین بحرانهایی شدند؟
بله. بسیاری از هنرمندان آن دوران میان تبعید و همکاری ناچار به انتخاب شدند. لنی ریفنشتال در خدمت تبلیغات نازی قرار گرفت، در حالیکه فریتس لانگ گریخت تا وجدانش را حفظ کند.
۴. دنیل کالمن چگونه این موضوع را روایت کرده است؟
او با استفاده از زبانی تصویری و ساختاری سینمایی، درون ذهن پابست را به صحنه میآورد و بهجای قضاوت، اجازه میدهد مخاطب خود درباره مرز وجدان و بقا تصمیم بگیرد.
۵. آیا مضمون رمان فقط مربوط به گذشته است؟
خیر. کالمن عمداً داستان را طوری نوشته که بازتابی از امروز هم باشد. او هشدار میدهد که هرگاه قدرت از هنر استفاده ابزاری کند، تاریخ تکرار میشود.
For international readers:
You are reading 1pezeshk.com, founded and written by Dr. Alireza Majidi -the oldest still-active Persian weblog- mainly written in Persian but sometimes visible in English search results by coincidence.
This post offers a summary and analysis of The Director, written by Daniel Kehlmann (2024). The novel portrays the life of filmmaker Georg Wilhelm Pabst, trapped between art and ideology under Nazi rule. It explores the tension between artistic freedom and political obedience, asking whether truth can survive in an age of propaganda. Kehlmann’s story shows that even silence becomes a moral choice when power demands loyalty.
You can use your preferred automatic translator or your browser’s built-in translation feature to read this article in English.
source